مطلبی که ذیلا مشاهده می فرمایید یک بررسی جامع و منطقی در خصوص گروه مجاهدین خلق است که پیش از این در شهروند امروز منتشر شده است. به جهت بار علمی و تاریخی این مطلب، مجاهدین مانیتور اقدام به بازنشر آن می نماید
لینک به منبع
براي شناخت عمليات مرصاد و بررسي ريشههاي آن ضروري است تا ابتدا شناختي از شخصيت رجوي داشته باشيم و در برجسته شدن جايگاه انحصاري مسعود رجوي در تشكيلات سازمان و تبديل شدن او به رهبري «مطلق العنان» و «پيشواي ايدئولوژيك» تأمل بيشتري كنيم؛ بهخصوص كه بسياري افراد، سازمان را نيز بهنام «گروه رجوي» ميشناسند.
مسعود رجوي متولد 1327 طبس و بزرگ شده مشهد و فارغالتحصيل رشته حقوق دانشگاه تهران در سال 1350 است.
مسعود رجوي سالهاي 46 و 45 توسط حسين احمديروحاني عضوگيري شد، مراحل رشد را طي كرد و در سالهاي 48 و 49 نيز جهت آموزش به فلسطين رفت كه سفر او نيز همزمان بود با حادثه ربودن هواپيما در دبي. رجوي در سال 1350 به عنوان جوانترين عضو مركزيت سازمان شناخته ميشد. او در سال 50 كه سال ضربه رژيم شاه به مركزيت سازمان بود دستگير و به حبس ابد محكوم شد. اينكه چرا او حكم اعدام نگرفت نيز از دلايل و اگرهايي برخوردار است كه اكنون به آن نميپردازيم. اما آنچه در اين زمان جالب توجه است اين است كه اگرچه مركزيت دستگيرشده سازمان همگي در دفاع ايدئولوژيك خود، بارها از آيات قرآن و نهجالبلاغه استفاده ميكردند و آمريكا و شاه را مستقيم مورد خطاب قرار ميدادند ولي مسعود رجوي، دفاعيات طولاني خود را بدون «بسمالله الرحمن و الرحيم» يا «بهنام خدا» و بدون اينكه مستقيماً شاه را مورد خطاب و حمله قرار دهد انجام ميدهد و در هيچ بخشي از دفاعيه خود نيز به مبارزه مسلحانه به طور مستقيم اشاره نميكند.
رجوي خيلي زود در زندان به عنوان باقيمانده مركزيت توانست بچههاي سازمان را حول خود جمع كند، اگرچه در كنار او موسي خياباني، سعادتي – مهدي ابريشمچي – علي و مهدي خداييصفت و ديگران نيز بودند؛ تا اينكه ماجراي سال 54 و علني شدن جريان تغيير ايدئولوژي پيش آمد و مسعود رجوي به همراه تعداد معدودي از اعضاي زنداني از خطمشي و ايدئولوژي قبلي سازمان دفاع كردند و به اين وسيله توانستند ضمن كنار زدن افراد ناراضي مانند محمد محمديگرگاني و لطفالله ميثمي جريان سازمان را درون زندان سازماندهي كنند. در سال 57 نيز سازمان خارج از زندان در واقع واجد نيرو و پايگاه جدي نبود و نيروي او محصور درون زندان بود. اما همين عناصر درون زندان و كادرهايي كه رجوي ساخته بود توانستند سازماندهي قابل ملاحظهاي در بيرون از زندان در سال 57 به وجود آورند.
رجوي بدينترتيب از سال 50 و بهخصوص از سال 54 به بعد توانست تواناييهايي خاص خود را نشان دهد. او نسبت به ساير كادرها و اعضاي مجاهدين به لحاظ توانايي برتري قابل ملاحظهاي پيدا كرده بود. او در سخنوري، قدرت انتقال سريع داشت و در سازماندهي نيز بسيار از ديگران قويتر عمل ميكرد. رجوي اما اگرچه شخصي هوشمند و با فراست بود اما اين استعداد و ظرفيت او با ظرفيت انقلابي به بزرگي انقلاب شكوهمند اسلامي همخواني نداشت. به قول مهدي خانباباتهراني، از اعضاي سابق حزب توده و از بنيانگذاران كنفدراسيون دانشجويان، بنابه موقعيت ممتاز و بيمانندي كه رجوي در سازمان داشت، امر بر او مشتبه شده بود كه تمامي علم و دانش را يك جا به دست گرفته است و رهبر بلامنازع و ناجي است. سازمان مجاهدين خلق در بدو تأسيس و گسترش تشكيلات براساس الگوي اقتباس شده از ماركسيستها مبتني بر «سانتراليسم دموكراتيك» يا مركزيتگرايي مبتني بر رأي اكثريت اداره ميشد. و به تاكيد سازمان، پس از انقلاب افراد رهبري دقيقاً بر مبناي صلاحيتهاي واقعي مشخص ميشدند.
اما برخي معتقدند كه اگر در فاصله بين سالهاي 57-50 همان سانتراليسم بر سازمان حاكم بود در سالهاي 50-44 يعني زمان حضور بنيانگذاران و كادرهاي اوليه، نيز دموكراتيك بودن و شورايي بودن تقدم داشت و در فاصله 57 تا 50 اما فردگرايي و ديكتاتوري بود كه در اولويت و تقدم قرار گرفته بود. آنچنانكه سال 57 تا 58 را اگر دوره انتقال محسوب كنيم اما در سالهاي 58 تا 62، اين «فردگرايي» رجوي بود كه بر سازمان حاكم شده بود تا آنجا كه در سال 1363، «فرقهگرايي» در سازمان بهصورت پديدهاي روشن و آشكار درآمد.
سازمان رابطه رجوي و اعضا را همچون «كوهنورد» و «راهنما» ميدانست و اعتقاد داشت كه براي دوري از آنارشيسم و ليبراليسم اعضا ميبايست از مركزيت تبعيت محض داشته باشند. لذا در تبيين نسبت بين مركزيت و دموكراسي، سازمان تصريح ميكرد كه «تقدم با مركزيت» است. اولويت و تقدم مركزيتگرايي در طول حيات سازمان – از بدو تشكيل تاكنون – كاركردها و آثار بنيادين مختلفي از جهات ايدئولوژيك، تشكيلاتي و رواني داشته است.
در اواخر سال 50 و سال 51 رهبران سازمان و كادر مركزي اعلام شدند. اتفاقات بيرون و درون زندان در نهايت امر باعث شد كه دو تن از اعضاي سازمان يعني مسعود رجوي و موسي خياباني در تشكيلات داخل زندان بالا بيايند. اين دو نفر بهرغم اختلافات و تشتت اعضا توانستند با اعمال فشار و جوسازي رهبري را به دست گيرند و گروهي از اعضا را گرد خود جمع كنند و مدعي شوند كه وارثان اصلي و حقيقي سازمان آنها هستند. آنها توسط مركزيت درون زندان و به وسيله توجيه كردن افراد، تشكيلات جديدي را پايهريزي و افراد مخالف را حذف كردند و اين نمايشگر همان توجه به مركزيتگرايي بود كه از سال 1357 به بعد آنها نام جنبش ملي مجاهدين و سپس سازمان مجاهدين خلق را به خود اختصاص دادند.
اين جمع شامل مسعود رجوي، موسي خياباني، علي زركش، مهدي ابريشمچي، محمود احمدي، محمود عطايي، مهدي خداييصفت، .... و محمدرضا سعادتي ميشد كه روي سعادتي البته بايد تاكيد ويژه كرد چرا كه او نقش بسيار مهمي در شكلگيري جريان فوق داشت. اگرچه حرف اصلي را مسعود و موسي ميزدند و افرادي مانند ميثمي و محمدمهدي گرگاني را نيز كاملاً بايكوت كرده بودند.
از اين مقطع به بعد روشهاي جديدي در رهبري سازمان به كار گرفته شد. اين روشها براساس روانشناسي فردي اين دو نفر – مسعود و موسي – و به قول خودشان مبتني بر ضربه سال 50 و جريانات سال 54 بود و به اين ترتيب جمع منسجمي با 30 تا 40 عضو در زندان با مركزيت مسعود و سپس موسي شكل گرفت.
مركزيتگرايي در سالهاي 51 تا 57 در دنيايي كوچك بهنام زندان و در روابطي بسيار محدود، تعميق پيدا كرد و در فرهنگ سازمان نهادينه شد. آنچنانكه «مركزيت» با يك تعهد بسيار عاطفي و رواني و برحسب سلسله مراتب شديدترين صورت خود را پيدا كرد و از لحاظ فكري نيز به اشتراك ايدئولوژيك اعضاي زندان منجر شد و در نتيجه از لحاظ رفتاري نيز بسياري از اعضا درون زندان تحت تأثير اين دو نفر – مسعود و موسي – قرار داشتند و حتي ادبيات كلامي اعضا نيز شبيه ادبيات رهبري شده بود و البته اين نحوه رفتار و اين اشتراك شخصيتي، با بايكوت، تحقير و سركوب روحي عناصر منتقد همراه بود و ساواك نيز اين مساله را تشديد ميكرد. به عنوان مثال در سال 54 كه سال آشكار شدن تغيير ايدئولوژي تعدادي از اعضاي سازمان بود و مسائلي درباره دستگيري وحيد افراخته و محسن خاموشي و تعداد ديگري از اعضا مطرح بود، لطفالله مثيمي با مجروحيت شديد و نابينايي ناشي از انفجار در منزل تيمي به زندان قصر آمد. در اينزمان، جريان رجوي طي برنامهاي حساب شده با انتقال محمدرضا سعادتي معروف به «سيكو» از زندان اوين به زندان قصر، با تلاشي فشرده و سخت و كُشنده كه اينجانب نيز از نزديك شاهد آن بودم، 16 تا 17 ساعت كار فشرده توجيهي روي اعضا انجام دادند تا گوي سبقت را از جريان ميثمي بربايند و اعضايي مانند حسين ابريشمي، جواد زنجيرهفروش، علي خداييصفت و حسن صادق كه گردميثمي، جمع مستقلي را به وجود آورده بودند، به گرد خود جمع كند و نتيجتاً جريان مسعود را حاكم كند.
در اين دوره تفوق «مركزيتگرايي» بر سازمان و تشكيلات بيش از دوره اول است. تمايلات قدرتطلبانه اعضاي جديد مركزيت داخل زندان كاملا آشكار ميشود. در اين دوره سازمان به لحاظ تشكيلاتي فعالتر و بهلحاظ ايدئولوژيك بسيار كممايهتر شد. با اين حال اعضا به مرور در مقابل مسعود و موسي مطيعتر و منعطفتر شده بودند و درواقع آنها دو فرد اصلي تشكيلات به شمار ميآمدند. با اينحال آن دو، فضاي جمع را باز نميگذاشتند و اخبار را درون زندان نيز طبقهبندي ميكردند و به اعضا و هواداران با توجه به رده تشكيلاتي آنان اخبار را ميرساندند. حتي با وجود آنكه تعداد كتاب در زندان بسيار محدود بود، آنها اين كتابها را بهصورت طبقهبندي شده در اختيار اعضا ميگذاشتند و مسئول بالاتر بود كه اين اجازه را ميداد كه فرد پايينتر چه كتابي را بخواند.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي نيز همين «مركزيتگرايي» جزو اصول بنيادين تشكيلات در سازمان به حساب ميآمد. اما از بهمن 57 تا ديماه 58 كه زمان انتخابات اولين دوره رياستجمهوري و كانديداتوري مسعود رجوي بود، ما به تدريج شاهد آن هستيم كه فردگرايي تقدم جديتري مييابد و بهصورت جدي در سازمان متبلور ميشود و مسعود به عنوان فرد شماره يك و موسي به عنوان فرد شماره دو مطرح ميشوند.
اما جريان از چه قرار بود كه موجب سلطه رجوي شد:
1- از اعضاي باقيمانده سازمان تا قبل از ضربه سال 50 به جز رجوي و تا حدودي خياباني و مهدي ابريشمچي فرد ديگري نبود كه به اصطلاح مركزيت را درك كرده باشد. اين دو نفر نيز در مقابل رجوي كم ميآوردند و ابريشمچي توانايي تشكيلاتي لازم را در برابر رجوي نداشت و خياباني نيز تنها يك عنصر عملياتي و قلدرمآب بهحساب ميآمد.
2- جهانبيني سازمان ميآموخت كه تنها سازمان پيشتاز، صلاحيت رهبري انقلاب را دارد و تنها رهبر سازمان پيشتاز است كه ميتواند انقلاب را رهبري كند. از نگاه سازمان، انقلاب، ناقص و نارس بود و انقلاب واقعي كامل را رهبري و ايدئولوژي سازمان پيشتاز ميتوانست هدايت كند. آنها آقاي خميني را موجسوار، فرصتطلب و ميوهچين ميدانستند و اصولاً هيچگاه لفظ انقلاب را در مورد حركت مردم كه منجربه فروپاشي رژيم پهلوي شد به كار نميبردند، بلكه لفظ قيام و خيزش و امثال آن را بهكار ميبردند. آقاي منتظري در خاطرات خود ميگويند كه در زندان، مسعود نزد من آمد و موسي نيز نزد آقاي لاهوتي رفته بود. مسعود به من ميگفت شما كه با آقاي خميني ارتباط داريد به ايشان پيغام بدهيد كه قيام را عقب بيندازد و به ايران نيايند تا ما بتوانيم مقدمات لازم را فراهم كنيم. آنها ميگفتند كه الان زمينه براي پيروزي انقلاب هست اما امام بعد از پيروزي چه خواهد كرد و حكومت را به چه كسي ميتواند بدهد به جز ما كه تنها نيروي مذهبي صاحب تشكيلات هستيم؟ همين صحبت را موسي خياباني نيز با آقاي لاهوتي مطرح كرده بود.
آقاي منتظري البته در جواب گفته بود كه من اينجا در زندان هستم و ارتباطي با آقاي خميني ندارم. در آن زمان سازمان، تنها خود را واجد صلاحيت رهبري ميدانست و به اين منظور توجيهات لازم را از قرآن و نهجالبلاغه نيز ميآورد و در سلسله مقالاتي با عنوان «مفهوم صلاحيت از ديدگاه علي» به اين بحث پرداخته ميشد كه تنها رجوي صلاحيت لازم در اين خصوص را دارد.
3- عامل ديگر مواضع آوانگارد (پيشتازي – پيشگامي – پيشتازنمايي) مسعود رجوي بود. رجوي در مسائل سياسي سعي ميكرد تندترين مواضع را در رقابت با چريكهاي فدايي خلق اتخاذ كند و اين كنش او در جبران احساس خودكمبيني شديدش در مقابل چريكهاي فدايي بود.
4- خصوصيات فردي رجوي او را در دستيابي به موقعيت برتر تشكيلاتي موفق ميكرد، خصوصياتي كه عمده آن از اين قرار است:
الف – زيركي و هوشياري
ب- توان بالاي ژست عاطفي و احساسي
ج – ايجاد قداست براي خودش به عنوان تنها عنصر بازمانده مركزيت سابق
د – قدرت مغلطه و سفسطه
هـ - قدرت استفاده زياد از اهرم تشويق و تنبيه
و – قدرت سوژهآفريني و مساله درست كردن براي جمع كه نمونه بارز آن ازدواج ايدئولوژيك، ارتقاي ايدئولوژيك و طلاق ايدئولوژيك بوده است
ز- قدرت تئوريزه كردن بحرانها كه شايد اين، از مهمترين موارد مورد اشاره باشد. رهبري سازمان و بهويژه شخص رجوي از قدرت ويژهاي در تئوريزه كردن مسائل دروني و بحرانهاي سازمان برخوردار بود. يكي از توريسينهاي سازمان در سالهاي 60 تا 63 فردي است بهنام محمدحسين حبيبيخائيزي. او از كساني است كه تلاشهاي زيادي براي تبيين حركتهاي غيرمتعارف سازمان انجام ميداد. او در مورد ازدواج مسعود رجوي و فيروزه بنيصدر (دختر بنيصدر) نوشت كه اهميت اين ازدواج را بايد در پيام اسلامي و ايدئولوژيك آن جستوجو كرد و در جريان ازدواج مسعود با مريم قجر عضدانلو نيز استدلال كرد كه سانتراليسم دموكراتيك واقعي همين است كه توسط رهبر ارائه ميشود و به جايي ميرسد كه «شرك به مسعود» گناهي غيرقابل بخشش است؛ چرا كه به قول «ابريشمچي»: «خدا ته آسمانهاست و مسعود او زمينه.» مسعود جاباني در كتاب «روانشناسي خشونت و ترور» در توضيح و تبيين چنين رويكرد و حالتي ميگويد: «اساساً لازمه تشكيلاتي بودن در اطاعت تشكيلاتي معني پيدا ميكند و تشكيلات در خانم و آقاي رجوي خلاصه ميشود. از اينرو خانم رجوي ميگويد: رهبري، فكر است و نيروها دست و پا ... از زماني كه فرد به مناسبات حرفهاي سازمان وارد ميشود ... با هويت سازماني، شكل ماشيني را به خود ميگيرد كه برايش برنامهريزي شده است ... فرآيند اين مغزشويي به طلبكاري از مردم و بدهكاري به رهبري سازمان منجر ميشود؛ رهبري كه براي تمام سئوالها جواب در آستين دارد و بر همه عالم و مسائل مرتبط با آن احاطه كامل دارد.»1
اگر مخروط رهبري را در سازمان بهخصوص بعد از كشته شدن موسي خياباني در نظر بگيريم و به اين نكته توجه داشته باشيم كه در اين مقطع فاصله رجوي با نفرات بعدي خيلي زياد است بسياري از نكات روشن خواهد شد. جامعهشناسان در مورد شاه ايران نيز اين مخروط را ترسيم كرده و با تاكيد بر اينكه فاصله او با نفرات بعدي بسيار زياد بوده است، رفتارهاي او را تحليل كردهاند. بهنظر ميرسد اين مساله، يكي از عوامل جدي در تبديل سازمان به فرقه بوده است. چرا كه وقتي فرد فاصله خود را با نفرات بعدي زياد ميبيند، اين حق را بهخود ميدهد كه ديگران بدون چون و چرا از او حرفشنوي داشته باشند. اما سازمان طي يك پروسه طولاني به فرقه تبديل ميشود.
***
در دهه چهل سازمان ابتدا اصل «سانتراليسم دموكراتيك» را پذيرفت و سپس اصول «رهبري جمعي» و «انتقاد از خود» را پذيرا شد. سازمان اين اصول را از سازمانهاي انقلابي آن زمان كه عمدتاً ماركسيست بودند گرفته بود.
اما از دهه 50 كه نشانههايي از جريانات فكري ماركسيستي در سازمان پيدا شد به خصوص پس از متلاشي شدن سازمان در سال 54 و انشعاب سازمان به دو بخش مذهبي و ماركسيستي، چنين به نظر ميرسد كه حداقل اين اصل سانتراليسم دموكراتيك در آن زمان بر سازمان حاكم نبوده است. بهگونهاي كه حتي تعداد كمي از اعضا در جريان درگيريهاي عقيدتي و درون گروهي كه منجربه تغيير ايدئولوژي سازمان شد قرار نداشتند؛ و وقتي كه اين مساله علني شد نيز بسياري از اعضا مات و مبهوت بودند كه درون سازمان چه گذشته است و چگونه اين مسائل پيش آمدهاند.
در همين مقطع وقتي به بسياري از اعضا گفته ميشود كه سازمان ماركسيست شده است، آنها بهخاطر وابستگيهاي شديد و سازمانزدگيشان و انضباط آهنين و سطح پايين آگاهيشان، ماركسيسم را انتخاب ميكنند، چرا كه هويت فردي خود را از دست دادهاند. جالب آنجاست كه وقتي در زندان مشهد و شيراز نيز عدهاي از اعضاي باسابقه و قديمي زنداني ماركسيست ميشوند، جناح مذهبي به رهبري مسعود از آنها ميخواهد كه فعلاً اين مساله را آشكار نكنند (همزماني ماركسيست شدن عدهاي درون و بيرون از زندان نيز نكته قابل توجهي است كه بررسي آن را در وقتي ديگر بايد انجام داد).
نويسندگان كتاب «روند جدايي» يعني آقايان رضا رئيس طوسي، حميد نوحي و حسين رفيعي كه موسس انجمنهاي اسلامي در اروپا و آمريكا بودهاند در بخشي از كتاب خود كه در سال 59 نوشتهاند مقايسهاي دارند بين مناسبات سازمان با آنچه در فرقههايي چون اسماعيليه برقرار بوده و هست و فرضهايي را براي آينده سازمان ترسيم ميكنند كه يكي از آنها تبديل سازمان به «فرقه» است، فرقهاي كه نظاير آن در تاريخ فراوان است.2
مجموعه تحولات دروني با هدف مطيعسازي نيروها و تبديل رهبري جمعي سازمان مجاهدين خلق (كادر مركزي) به رهبري خاص (رجوي) و تبديل اين رهبري به عنصري مقدس و دستنيافتني به منظور فرمانروايي محض و بلااشكال در امر كنترل نيرو و خطدهي درون و بيرون، همگي از سازمان مجاهدين خلق يك فرقه ايدئولوژيك نظامي ساخت.
هرچند از سال 54 و درون زندان نيز رجوي اين موقعيت را با بايكوت كردن همه عناصر مسالهدار و قلع و قمع همه مخالفان بهوجود آورده بود اما از سال 58 قرائن و شواهد بيشتري براي اين موضوع ميتوان يافت. تعطيل كردن آموزشهاي ايدئولوژيك، جمعآوري كتب قديمي سازمان، تقديس رهبري رجوي و بعدها نحوه برخورد با موضوع خانواده و طلاقهاي تشكيلاتي و انقلاب ايدئولوژيك، نتيجه چنين تحولي در سازمان بودند. بعد از كشته شدن موسي خياباني در سال 60 عملاً رهبري فرقهاي رجوي بلامنازع شده بود آنچنانكه مريم رجوي نيز بعدها به كرات از مكتب «مسعوديسم» يا «رجويسم» نام برد. به عبارتي رجوي خود را تنها نماينده بر حق خدا روي زمين ميدانست و سازمان خود را نوك پيكان تكامل معرفي ميكرد. او در عرصه سياسي خود را مساوي ايران ميدانست و ايران را بدون خود هيچ ميخواند. در ادامه نمود رويكرد فرقهاي سازمان را در برخورد با پديده ازدواج و خانواده بررسي ميكنيم كه خود، روشنكننده بسياري از رويكردهاي و اقدامات سازمان خواهد بود.
برخورد فرقهاي با خانواده و ازدواج: سازمان از نخست با مسأله خانواده درگير بود. پيش از آغاز «فاز نظامي» در خرداد 1360 نيز روابط ناسالم تشكيلاتي بر امر ازدواج و خانواده در سازمان، سيطره داشت. نويسندگان روند جدايي معتقدند كه حزب و سازمان در كوچكترين و جزييترين حركات آنها و در خصوصيترين امور خانواده مانند ازدواج آن هم به مسخرهترين و ناپختهترين صورت دخالت ميكند.3
حسن سبحاني از اعضاي جدا شده سازمان نيز معتقد است كه سازمان وجود «هسته خانواده» در داخل تشكيلات را، نقطه جدايي روابط تشكيلاتي اعضاي سازمان ميدانسته است. برخورد فرقهاي سازمان با خانواده پس از رفتن به عراق شدت بيشتري پيدا كرد و اغلب قريب به اتفاق ازدواجها اجباري و مصلحتي صورت گرفت. از اين رو زن و شوهرها اعتماد چنداني به يكديگر نميتوانستند پيدا كنند. آنها چند ساعت در هفته را با هم بودند و بعد هر كس به قسمت تشكيلاتي خود ميرفت. زنان و شوهران، عليه يكديگر گزارشنويسي و جاسوسي ميكردند. اين سنت زشت البته كم و بيش از دوره «رضا رضايي» در سازمان وجود داشت و به خصوص در دوره حاكميت تقي شهرام و بهرام آرام اوج گرفت كه نمونه بارز آن نيز لو رفتن خط انشعاب مجيد شريف واقفي توسط همسرش ليلا زمرديان است. اما اين رويكرد، اين بار در عراق شكل افراطي به خود گرفت. اگر مرد يا زني از سازمان جدا ميشد مرتد شمرده ميشد و خود به خود طلاق بر او جاري ميشد. اگر مردي به همسرش ميگفت كه چرا به خانه نميآيد اين پاسخ را ميشنيد كه: «من انقلاب كردهام و نميتوانم به خانه بيايم.»
يعني «انقلاب كردن» به مفهوم پشتپا زدن به همه اصول اخلاقي و خانوادگي و رها كردن بچه و شوهر تلقي ميشد.
اقدام به جدا كردن فرزندان از خانوادهها و اعزام آنها به خارج، تداوم همين رويكرد بود. در جريان جنگ خليجفارس و بمباران برخي مناطق كويت و عراق، سازمان با استفاده از چنين موقعيتي، به بهانه حفاظت از جان بچهها، آنها را به خارج فرستاد. بدين ترتيب، فرزند كه از عوامل مهم روابط پايدار خانوادگي بود نيز از سر راه برداشته شد. هدف آنها در اين شرايط اين بود كه خانواده و اشخاص را مثل موم در دست خود داشته باشند. ديگر در اين شرايط ايدئولوژي و جهانبيني نقشي نداشت. سازمان سريعاً بايد بچهها را از خانوادهها جدا ميكرد تا راه براي دستورات بعدي به خانوادهها هموار شود. بچهها را به اروپا فرستادند. ديگر بچهاي در خانهها نبود و پدر و مادرها به خانهها سر نميزدند چراكه ديگر اصلا جاذبهاي در خانهها باقي نمانده بود. به اين ترتيب گويي زمينه روحي براي انقلاب به اصطلاح ايدئولوژيك يا همان «طلاق» فراهم شده بود.
محمدحسن سبحاني از اعضاي جدا شده سازمان در كتابي كه تحت عنوان «روزهاي تاريك بغداد» نوشته است، ماجراها و شكنجههايي كه بر سرش آمده را توضيح داده است. او كه به اتفاق همسرش با دردسرهاي فراوان كه توأم با زندان و شكنجه بوده است، بعد از چندين سال مبارزه از سازمان جدا شده، ميگويد: «در سال 1368 مرحله سوم انقلاب ايدئولوژيك شروع شد. همه اعضاي سازمان موظف شدند همسران خود را طلاق دهند. مانع اصلي كودكان بودند. سازمان تصميم ميگيرد آنها را به بهانه حفظ جانشان به خارج بفرستد. ابتدا به پدر و مادرها گفته بودند كه آنها را در تركيه تحويل پدربزرگها و مادربزرگها يا يكي از اعضاي خانواده ميدهند ولي به راحتي آنها را به اروپا و به مهدكودكهاي خاص خود فرستادند.» به اين ترتيب به قول سبحاني كودكان از ابتداييترين حقوق خود كه عشق و عاطفه نسبت به پدر و مادر است نيز محروم ميشدند و حتي براي سالها صداي آنها را از پشت تلفن نيز نميشنيدند.
نقش انقلاب ايدئولوژيك در تثبيت فرقه: بسياري معتقدند كه از ابتداي سال 70 تشكيلات مجاهدين ديگر نه يك سازمان كه فرقهاي است در بسته و نهتنها هيچگونه رأيگيري و مشروعيت در آن جايي ندارد كه به شدت ضدانتخابات و نظرخواهي است و به تمام مسائل خصوصي و فردي اعضا نظارت دارد و در آنها دخالت ميكند. آنچنان كه پس از «انقلاب ايدئولوژيك» ديگر دست كسي به مسعود رجوي نميرسد.
سبحاني ميگويد بعد از جنگ آمريكا سازمان تصميم گرفت پناهگاهي براي مسعود و مريم بسازد و ابتدا قرار شد خود سازمان در اردوگاه اين كار را بكند اما بعدا اين كار را به پيمانكاران عراقي دادند تا اعضاي سازمان متوجه نشوند و به اصطلاح مسالهدار نشوند.
مرحله دوم «انقلاب ايدئولوژيك» حذف رقيبان مدرن سازمان بود. مسعود بايد تقصير شكستها را به گردن كسي ميانداخت و آنها را از مقابل خود بر ميداشت. حذف علي زركش نمونه اين مساله است. سازمان مساله «استثمار رده يا مسووليت» را مطرح كرد يعني علي زركش به ناحق به رده جانشيني رجوي رسيده و به ناحق اين سمت را اشغال كرده است. با اين مقدمهچيني مسووليت تمام شكستها را به گردن علي زركش كه آن زمان نفر دوم سازمان بود، انداخت.
مرحله سوم انقلاب ايدئولوژيك برآمده از شكست عمليات فروغ جاويدان بود. مسعود رجوي طي تحليلي روي يك تابلو وعده داد كه تا تهران «سه خيز بيشتر نداريم»: گام اول كرمانشاه، گام دوم همدان و گام سوم تهران. براي كسي كه الفباي مسائلي نظامي را ميدانست اين مساله بسيار مسخره ميتوانست باشد. آنها به واقع چگونه ميخواستند از روي جاده به تهران برسند؟ رجوي بعد از پذيرفتن قطعنامه تحليل كرده بود كه «اول همدان بعدا تهران» يا «امروز مهران فردا تهران» و يك نقشه بزرگ ايران نصب ميكند و از روي نقشه ميگويد: «قرار است به تهران برويم و رژيم ايران وضعيتي ندارد كه تا عيد (1368) دوام بياورد.» سازمان تحليل كرده بود كه رژيم ايران بعد از پذيرش قطعنامه ديگر توان بسيج نيرو ندارد و با يك حمله حتي از روي جاده ميتوان بدون هيچ مقابلهاي به تهران رسيد.
سازمان قبل از عمليات مرصاد (فروغ جاويدان به قول سازمان) عمليات ديگري در مهران با كمك و پشتيباني عراق انجام داده بود. رجوي خودش در جلسه توجيه اين عمليات گفته بود: «ابتدا ميخواستيم يك استان را بگيريم بعد گفتيم چرا تهران نه؟ تصميم گرفتيم به تهران برويم.» امروز با نگاهي به اين سخنان جنبه طنز در آنها واضح و آشكار به نظر ميرسد. در عرض دو يا سه روز تمام نيروهاي سازمان كه از سراسر دنيا طي يك فراخوان بسيج شده بودند نابود شدند و در حالي كه تمام تجهيزات و وسايل آنها به اصلاح آكبند بود، كنار جاده ريخته شده يا از بين رفته بود، بسياري از نيروهاي آنها حتي طرز كار با آن وسايل را نميدانستند و با آن ابزارهاي جنگي كار نكرده بودند.
در جاده اسلامآباد و گردنه معروف آن، جنازهها اعم از دختر و پسر كنار جاده ريخته بود، آنچنان كه انسان از ديدن آن صحنهها متاثر ميشد. در اين طريقت، رجوي بدهكار اصلي بود. صرفا يك فرقه ميتوانست چشم بسته، دست به چنين عمليات كوري بزند؛ وگرنه براي هر كسي كه با الفباي جنگ آشنا بود معلوم بود كه فتح تهران آن هم از روي جاده حماقتي بيش نيست. البته رجوي روي نيروهاي نفوذي در شهرهاي بين راه خصوصا كرمانشاه و همدان حساب كرده بود كه اين نيز يك اشتباه بزرگ بود. رجوي اين تحليل را كرده بود كه اگر اكنون اقدام نكنيم فردا دير است. زيرا اگر بين ايران و عراق صلح ميشد آنها ديگر نميتوانستند نيرويي موثر در عراق باقي بمانند. اين چنين بود كه تصميم گرفتند آخرين تلاش خود را بكنند و يك بار ديگر كل سازمان را به صحنه بفرستند.
رجوي تحليل كرده بود كه پذيرش قطعنامه رزمندگان ايران را به هم ريخته و اكنون بايد كار رژيم را يكسره كرد چراكه رژيم ديگر نيروي جنگي ندارد كه جبههها را تامين كند. رجوي بر اين گمان بود كه عراق همزمان با قطعنامه، فاو و جزاير مجنون را پس گرفته و ملت ايران از جنگ خسته شده، همه مخالف جنگ هستند و كسي در آن شرايط به جبهه نميآيد و كساني كه در جبهه هستند نيز به زور آمدهاند و از لحاظ نظامي رژيم تعادل خود را از دست داده است و از نظر سياسي نيز در انزواي بينالمللي به سر ميبرد. او ميگفت كه در عمليات مهران حضرت علي(ع) به كمك ما آمد و در اين عمليات نيز حضرت محمد و امام حسين به كمك ميآيند: اول كرمانشاه بعد همدان و سپس تهران.
رجوي اينگونه تحليل كرده بود كه وقتي ما به شهرها وارد شديم مردم كه ببينند مجاهدين آمدهاند، در خانهها را باز ميكنند و از آنها حمايت ميكنند. او ميگفت: وقتي مردم ببينند سپاه و كميته نيست، ديگر نميترسند و وقتي اسلحه به دست بگيرند ديگر خودشان همهكاره ميشوند و شما فقط آنها را راهنمايي بايد بكنيد.
البته او اين تحليل را داشت كه اگر سازمان شكست هم بخورد تأثيرش آنقدر زياد است كه باعث برپايي قيام ميشود، زيرا رژيم وضعيتي ندارد كه تا عيد دوام بياورد. رجوي معتقد بود كه آنها وضعيتي مانند 30 خرداد دارند و بايد تن به اين كار دهند و همانگونه كه 30 خرداد را اجتنابناپذير دانسته بود اين عمليات را نيز اجتنابناپذير ميدانست.
رجوي تحليل ميكرد كه «ما عاشوراگونه ميرويم. اما موقعيت ما با 30 خرداد تفاوت دارد. در آن موقع چشمانداز پيروزي نداشتيم و اين بار داريم كه خيلي ملموس است. كاري ميكنيم كه همه دنيا تعجب كند و يك دفعه بفهمند ما در تهران هستيم و [امام] خميني ديگر وجود ندارد.»
مريم رجوي در اين جلسه گفته بود كه: ما ميخواهيم آنقدر با سرعت برويم كه هر كس مجروح شد بايد خودش مسالهاش را حل كند و باعث كندي ستون نشود. رجوي سپس با بيحيايي ميگويد كه اگر كسي حرفي دارد، در ميدان آزادي جمعبندي ميكنيم.
اما در عمل همه اينها فريبي بيش نبود. نيروهاي سازمان – به اصطلاح خودشان ارتش آزاديبخش – هيچ كارايي نداشتند و اكثر نيروها طي عمليات از خستگي از حال رفته بودند. با اينكه توپخانه و هليكوپترهاي عراق از آنها حمايت ميكردند و در ابتداي حمله نيز قدري پيشرفت كردند اما در تنگه «چهار زبر» با مقاومت روبهرو شدند. زخميهاي آنها اگر توانستند عقبنشيني كردند آنها كه نتوانستند نيز يا خودكشي كردند و يا اسير شدند. بسياري از آنها در حالي كه الفباي جنگ را بلد نبودند، در منطقه گم شده و توسط روستاييان دستگير شده بودند.
اين عمليات زاييده فكر مسعود رجوي بود و به قول خودش چارهاي نداشت. او نيروها را جمع كرده و مدتها آموزش نظامي داده بود و اكنون بايد حركتي ميكرد تا اعضا احساس پوچي و بطالت نكنند. او از موقعيت قطعنامه استفاده كرد و با تحليلي كه گفته شد، حمله را آغاز كرد.
رجوي اسم اين استراتژي را گذاشته بود «جنگ آزاديبخش نوين» كه به قول خودش تجربه كاملا جديدي بود و ميبايست با حداكثر تهاجم كار جمهوري اسلامي را تمام كند.
او تحليل ميكرد «رژيم مانند بوكسوري است كه ضربات متعددي خورده و گيج است و نميتواند خود را جمع و جور كند، گاهي كف رينگ ميافتد و به زحمت بلند ميشود و تماشاچيان را ميترساند اما ما بايد ضربه نهايي را وارد كنيم كه ديگر نتواند بلند شود.»
اما فتح تهران با سه چيز به طنز بيشتر شبيه بود. طراح اصلي عمليات خود رجوي بود و در حالي كه بعد از شكست بدهكار اصلي بايد خودش ميبود اما طبق معمول به تحليل و فضاسازي پرداخت و مسئله را تئوريزه كرد و تقصيرها را به گردن ديگران انداخت. بدهكار اصلي به طلبكار اصلي تبديل شد. قاعدتا همه اعضا بايد بهتزده و عصباني ميشدند و صداي اعتراض و انتقاد آنها بايد بلند ميشد اما در چنان سازماني و حزبي كه به فرقه ميمانست اين رهبري فرقه بود كه «به جاي استعفا اصل سوم انقلاب ايدئولوژيك» را مطرح و اعلام كرد كه در عمليات فروغ (مرصاد): «اينكه پيروز نشديد دليل آن اين است كه شما مستعد و مستحق و لايق پيروزي نبوديد زيرا شما تفكر ماترياليستي داريد و يك انقلاب ديگر لازم است كه شما بالا بياييد و لايق پيروزي شويد.» او به اين ترتيب خود را در برابر زمينههاي مخالفت و اعتراض بيمه كرد. مرحله چهارم انقلاب ايدئولوژيك «انقلاب طلاق» بود. به دستور رجوي: «تا به تهران نرسيدهايم همه زنها را طلاق ميدهيم.» اين حرفها شايد به شوخي و طنز بيشتر شبيه بود تا به اعتقادي فكري درون يك سازمان.
سازمان با ساخت فرقهاي خود عمليات فروغ جاويدان (مرصاد) را شروع كرد و البته جز اين مسير، سازمان راهي ديگر نداشت و اعضا نيز چارهاي جز پذيرش اين خواست نداشتند. آنها به اين پرسش اصلا نميانديشيدند كه آيا محاسبات كاملا صورت گرفته و آيا همه پيشبينيهاي لازم شده است يا نه؟ اين عمليات فقط از يك تشكيلات فرقهاي متصور بود، فرقهاي كه معتقد است بايد برويم و با اين رفتن به خواست رهبري وصل شويم؛ زيرا اتصال به خود مسعود كه امكان نداشت و به اعتقاد اعضا او نه تنها يك سروگردن بلكه كيلومترها با ساير افراد فاصله دارد و همه كارهاي او تاريخساز است.
***
جمعبندي: سازمان مجاهدين خلق در اين اقدام دچار خبط استراتژيك و خطاي در تصميمگيري و خط مشي شد. آنها مطالعات تئوريك خود را يك بعدي پيش ميبردند و هيچ شناختي از جنبشهاي اجتماعي نداشتند و انقلاب عظيم اسلامي مردم ايران را از پشت عينك مضيق و كوچك «جنبش چريكي» ميديدند و ناخودآگاه يا در عمل انقلاب و رهبري آن را با تئوريهاي نخنما شده و غيربومي رژي دبره يا كارلوس ماريگلا دنبال ميكردند. پليس سياسي رژيم شاه را با رژيم جمهوري اسلامي مورد مقايسه قرار ميدادند و به اقتدار نظام تازهتاسيس جمهوري اسلامي به چشم تحقير و استخفاف مينگريستند. اقتضائات و استلزامات پيش و پس از انقلاب را تشخيص نميدادند و به قدرت نفوذ خود در اركان نظام دل بسته بودند. عمليات فروغ جاويدان (مرصاد) بدين ترتيب تبديل به حادثهاي شد كه هيچگاه از حافظه تاريخي كشور و ملت ما پاك نخواهد شد.
پينوشت:
1- مسعود جاباني – روانشناسي خشونت و ترور – ص 55-31
2- روند جدايي – رئيس طوسي، نوحي و رفيعي، ص 164.
3- روند جدايي، ص 160
4- محمدحسن سبحاني، روزهاي تاريك بغداد، صفحات 27، 28 و 30
براي شناخت عمليات مرصاد و بررسي ريشههاي آن ضروري است تا ابتدا شناختي از شخصيت رجوي داشته باشيم و در برجسته شدن جايگاه انحصاري مسعود رجوي در تشكيلات سازمان و تبديل شدن او به رهبري «مطلق العنان» و «پيشواي ايدئولوژيك» تأمل بيشتري كنيم؛ بهخصوص كه بسياري افراد، سازمان را نيز بهنام «گروه رجوي» ميشناسند.
مسعود رجوي متولد 1327 طبس و بزرگ شده مشهد و فارغالتحصيل رشته حقوق دانشگاه تهران در سال 1350 است.
مسعود رجوي سالهاي 46 و 45 توسط حسين احمديروحاني عضوگيري شد، مراحل رشد را طي كرد و در سالهاي 48 و 49 نيز جهت آموزش به فلسطين رفت كه سفر او نيز همزمان بود با حادثه ربودن هواپيما در دبي. رجوي در سال 1350 به عنوان جوانترين عضو مركزيت سازمان شناخته ميشد. او در سال 50 كه سال ضربه رژيم شاه به مركزيت سازمان بود دستگير و به حبس ابد محكوم شد. اينكه چرا او حكم اعدام نگرفت نيز از دلايل و اگرهايي برخوردار است كه اكنون به آن نميپردازيم. اما آنچه در اين زمان جالب توجه است اين است كه اگرچه مركزيت دستگيرشده سازمان همگي در دفاع ايدئولوژيك خود، بارها از آيات قرآن و نهجالبلاغه استفاده ميكردند و آمريكا و شاه را مستقيم مورد خطاب قرار ميدادند ولي مسعود رجوي، دفاعيات طولاني خود را بدون «بسمالله الرحمن و الرحيم» يا «بهنام خدا» و بدون اينكه مستقيماً شاه را مورد خطاب و حمله قرار دهد انجام ميدهد و در هيچ بخشي از دفاعيه خود نيز به مبارزه مسلحانه به طور مستقيم اشاره نميكند.
رجوي خيلي زود در زندان به عنوان باقيمانده مركزيت توانست بچههاي سازمان را حول خود جمع كند، اگرچه در كنار او موسي خياباني، سعادتي – مهدي ابريشمچي – علي و مهدي خداييصفت و ديگران نيز بودند؛ تا اينكه ماجراي سال 54 و علني شدن جريان تغيير ايدئولوژي پيش آمد و مسعود رجوي به همراه تعداد معدودي از اعضاي زنداني از خطمشي و ايدئولوژي قبلي سازمان دفاع كردند و به اين وسيله توانستند ضمن كنار زدن افراد ناراضي مانند محمد محمديگرگاني و لطفالله ميثمي جريان سازمان را درون زندان سازماندهي كنند. در سال 57 نيز سازمان خارج از زندان در واقع واجد نيرو و پايگاه جدي نبود و نيروي او محصور درون زندان بود. اما همين عناصر درون زندان و كادرهايي كه رجوي ساخته بود توانستند سازماندهي قابل ملاحظهاي در بيرون از زندان در سال 57 به وجود آورند.
رجوي بدينترتيب از سال 50 و بهخصوص از سال 54 به بعد توانست تواناييهايي خاص خود را نشان دهد. او نسبت به ساير كادرها و اعضاي مجاهدين به لحاظ توانايي برتري قابل ملاحظهاي پيدا كرده بود. او در سخنوري، قدرت انتقال سريع داشت و در سازماندهي نيز بسيار از ديگران قويتر عمل ميكرد. رجوي اما اگرچه شخصي هوشمند و با فراست بود اما اين استعداد و ظرفيت او با ظرفيت انقلابي به بزرگي انقلاب شكوهمند اسلامي همخواني نداشت. به قول مهدي خانباباتهراني، از اعضاي سابق حزب توده و از بنيانگذاران كنفدراسيون دانشجويان، بنابه موقعيت ممتاز و بيمانندي كه رجوي در سازمان داشت، امر بر او مشتبه شده بود كه تمامي علم و دانش را يك جا به دست گرفته است و رهبر بلامنازع و ناجي است. سازمان مجاهدين خلق در بدو تأسيس و گسترش تشكيلات براساس الگوي اقتباس شده از ماركسيستها مبتني بر «سانتراليسم دموكراتيك» يا مركزيتگرايي مبتني بر رأي اكثريت اداره ميشد. و به تاكيد سازمان، پس از انقلاب افراد رهبري دقيقاً بر مبناي صلاحيتهاي واقعي مشخص ميشدند.
اما برخي معتقدند كه اگر در فاصله بين سالهاي 57-50 همان سانتراليسم بر سازمان حاكم بود در سالهاي 50-44 يعني زمان حضور بنيانگذاران و كادرهاي اوليه، نيز دموكراتيك بودن و شورايي بودن تقدم داشت و در فاصله 57 تا 50 اما فردگرايي و ديكتاتوري بود كه در اولويت و تقدم قرار گرفته بود. آنچنانكه سال 57 تا 58 را اگر دوره انتقال محسوب كنيم اما در سالهاي 58 تا 62، اين «فردگرايي» رجوي بود كه بر سازمان حاكم شده بود تا آنجا كه در سال 1363، «فرقهگرايي» در سازمان بهصورت پديدهاي روشن و آشكار درآمد.
سازمان رابطه رجوي و اعضا را همچون «كوهنورد» و «راهنما» ميدانست و اعتقاد داشت كه براي دوري از آنارشيسم و ليبراليسم اعضا ميبايست از مركزيت تبعيت محض داشته باشند. لذا در تبيين نسبت بين مركزيت و دموكراسي، سازمان تصريح ميكرد كه «تقدم با مركزيت» است. اولويت و تقدم مركزيتگرايي در طول حيات سازمان – از بدو تشكيل تاكنون – كاركردها و آثار بنيادين مختلفي از جهات ايدئولوژيك، تشكيلاتي و رواني داشته است.
در اواخر سال 50 و سال 51 رهبران سازمان و كادر مركزي اعلام شدند. اتفاقات بيرون و درون زندان در نهايت امر باعث شد كه دو تن از اعضاي سازمان يعني مسعود رجوي و موسي خياباني در تشكيلات داخل زندان بالا بيايند. اين دو نفر بهرغم اختلافات و تشتت اعضا توانستند با اعمال فشار و جوسازي رهبري را به دست گيرند و گروهي از اعضا را گرد خود جمع كنند و مدعي شوند كه وارثان اصلي و حقيقي سازمان آنها هستند. آنها توسط مركزيت درون زندان و به وسيله توجيه كردن افراد، تشكيلات جديدي را پايهريزي و افراد مخالف را حذف كردند و اين نمايشگر همان توجه به مركزيتگرايي بود كه از سال 1357 به بعد آنها نام جنبش ملي مجاهدين و سپس سازمان مجاهدين خلق را به خود اختصاص دادند.
اين جمع شامل مسعود رجوي، موسي خياباني، علي زركش، مهدي ابريشمچي، محمود احمدي، محمود عطايي، مهدي خداييصفت، .... و محمدرضا سعادتي ميشد كه روي سعادتي البته بايد تاكيد ويژه كرد چرا كه او نقش بسيار مهمي در شكلگيري جريان فوق داشت. اگرچه حرف اصلي را مسعود و موسي ميزدند و افرادي مانند ميثمي و محمدمهدي گرگاني را نيز كاملاً بايكوت كرده بودند.
از اين مقطع به بعد روشهاي جديدي در رهبري سازمان به كار گرفته شد. اين روشها براساس روانشناسي فردي اين دو نفر – مسعود و موسي – و به قول خودشان مبتني بر ضربه سال 50 و جريانات سال 54 بود و به اين ترتيب جمع منسجمي با 30 تا 40 عضو در زندان با مركزيت مسعود و سپس موسي شكل گرفت.
مركزيتگرايي در سالهاي 51 تا 57 در دنيايي كوچك بهنام زندان و در روابطي بسيار محدود، تعميق پيدا كرد و در فرهنگ سازمان نهادينه شد. آنچنانكه «مركزيت» با يك تعهد بسيار عاطفي و رواني و برحسب سلسله مراتب شديدترين صورت خود را پيدا كرد و از لحاظ فكري نيز به اشتراك ايدئولوژيك اعضاي زندان منجر شد و در نتيجه از لحاظ رفتاري نيز بسياري از اعضا درون زندان تحت تأثير اين دو نفر – مسعود و موسي – قرار داشتند و حتي ادبيات كلامي اعضا نيز شبيه ادبيات رهبري شده بود و البته اين نحوه رفتار و اين اشتراك شخصيتي، با بايكوت، تحقير و سركوب روحي عناصر منتقد همراه بود و ساواك نيز اين مساله را تشديد ميكرد. به عنوان مثال در سال 54 كه سال آشكار شدن تغيير ايدئولوژي تعدادي از اعضاي سازمان بود و مسائلي درباره دستگيري وحيد افراخته و محسن خاموشي و تعداد ديگري از اعضا مطرح بود، لطفالله مثيمي با مجروحيت شديد و نابينايي ناشي از انفجار در منزل تيمي به زندان قصر آمد. در اينزمان، جريان رجوي طي برنامهاي حساب شده با انتقال محمدرضا سعادتي معروف به «سيكو» از زندان اوين به زندان قصر، با تلاشي فشرده و سخت و كُشنده كه اينجانب نيز از نزديك شاهد آن بودم، 16 تا 17 ساعت كار فشرده توجيهي روي اعضا انجام دادند تا گوي سبقت را از جريان ميثمي بربايند و اعضايي مانند حسين ابريشمي، جواد زنجيرهفروش، علي خداييصفت و حسن صادق كه گردميثمي، جمع مستقلي را به وجود آورده بودند، به گرد خود جمع كند و نتيجتاً جريان مسعود را حاكم كند.
در اين دوره تفوق «مركزيتگرايي» بر سازمان و تشكيلات بيش از دوره اول است. تمايلات قدرتطلبانه اعضاي جديد مركزيت داخل زندان كاملا آشكار ميشود. در اين دوره سازمان به لحاظ تشكيلاتي فعالتر و بهلحاظ ايدئولوژيك بسيار كممايهتر شد. با اين حال اعضا به مرور در مقابل مسعود و موسي مطيعتر و منعطفتر شده بودند و درواقع آنها دو فرد اصلي تشكيلات به شمار ميآمدند. با اينحال آن دو، فضاي جمع را باز نميگذاشتند و اخبار را درون زندان نيز طبقهبندي ميكردند و به اعضا و هواداران با توجه به رده تشكيلاتي آنان اخبار را ميرساندند. حتي با وجود آنكه تعداد كتاب در زندان بسيار محدود بود، آنها اين كتابها را بهصورت طبقهبندي شده در اختيار اعضا ميگذاشتند و مسئول بالاتر بود كه اين اجازه را ميداد كه فرد پايينتر چه كتابي را بخواند.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي نيز همين «مركزيتگرايي» جزو اصول بنيادين تشكيلات در سازمان به حساب ميآمد. اما از بهمن 57 تا ديماه 58 كه زمان انتخابات اولين دوره رياستجمهوري و كانديداتوري مسعود رجوي بود، ما به تدريج شاهد آن هستيم كه فردگرايي تقدم جديتري مييابد و بهصورت جدي در سازمان متبلور ميشود و مسعود به عنوان فرد شماره يك و موسي به عنوان فرد شماره دو مطرح ميشوند.
اما جريان از چه قرار بود كه موجب سلطه رجوي شد:
1- از اعضاي باقيمانده سازمان تا قبل از ضربه سال 50 به جز رجوي و تا حدودي خياباني و مهدي ابريشمچي فرد ديگري نبود كه به اصطلاح مركزيت را درك كرده باشد. اين دو نفر نيز در مقابل رجوي كم ميآوردند و ابريشمچي توانايي تشكيلاتي لازم را در برابر رجوي نداشت و خياباني نيز تنها يك عنصر عملياتي و قلدرمآب بهحساب ميآمد.
2- جهانبيني سازمان ميآموخت كه تنها سازمان پيشتاز، صلاحيت رهبري انقلاب را دارد و تنها رهبر سازمان پيشتاز است كه ميتواند انقلاب را رهبري كند. از نگاه سازمان، انقلاب، ناقص و نارس بود و انقلاب واقعي كامل را رهبري و ايدئولوژي سازمان پيشتاز ميتوانست هدايت كند. آنها آقاي خميني را موجسوار، فرصتطلب و ميوهچين ميدانستند و اصولاً هيچگاه لفظ انقلاب را در مورد حركت مردم كه منجربه فروپاشي رژيم پهلوي شد به كار نميبردند، بلكه لفظ قيام و خيزش و امثال آن را بهكار ميبردند. آقاي منتظري در خاطرات خود ميگويند كه در زندان، مسعود نزد من آمد و موسي نيز نزد آقاي لاهوتي رفته بود. مسعود به من ميگفت شما كه با آقاي خميني ارتباط داريد به ايشان پيغام بدهيد كه قيام را عقب بيندازد و به ايران نيايند تا ما بتوانيم مقدمات لازم را فراهم كنيم. آنها ميگفتند كه الان زمينه براي پيروزي انقلاب هست اما امام بعد از پيروزي چه خواهد كرد و حكومت را به چه كسي ميتواند بدهد به جز ما كه تنها نيروي مذهبي صاحب تشكيلات هستيم؟ همين صحبت را موسي خياباني نيز با آقاي لاهوتي مطرح كرده بود.
آقاي منتظري البته در جواب گفته بود كه من اينجا در زندان هستم و ارتباطي با آقاي خميني ندارم. در آن زمان سازمان، تنها خود را واجد صلاحيت رهبري ميدانست و به اين منظور توجيهات لازم را از قرآن و نهجالبلاغه نيز ميآورد و در سلسله مقالاتي با عنوان «مفهوم صلاحيت از ديدگاه علي» به اين بحث پرداخته ميشد كه تنها رجوي صلاحيت لازم در اين خصوص را دارد.
3- عامل ديگر مواضع آوانگارد (پيشتازي – پيشگامي – پيشتازنمايي) مسعود رجوي بود. رجوي در مسائل سياسي سعي ميكرد تندترين مواضع را در رقابت با چريكهاي فدايي خلق اتخاذ كند و اين كنش او در جبران احساس خودكمبيني شديدش در مقابل چريكهاي فدايي بود.
4- خصوصيات فردي رجوي او را در دستيابي به موقعيت برتر تشكيلاتي موفق ميكرد، خصوصياتي كه عمده آن از اين قرار است:
الف – زيركي و هوشياري
ب- توان بالاي ژست عاطفي و احساسي
ج – ايجاد قداست براي خودش به عنوان تنها عنصر بازمانده مركزيت سابق
د – قدرت مغلطه و سفسطه
هـ - قدرت استفاده زياد از اهرم تشويق و تنبيه
و – قدرت سوژهآفريني و مساله درست كردن براي جمع كه نمونه بارز آن ازدواج ايدئولوژيك، ارتقاي ايدئولوژيك و طلاق ايدئولوژيك بوده است
ز- قدرت تئوريزه كردن بحرانها كه شايد اين، از مهمترين موارد مورد اشاره باشد. رهبري سازمان و بهويژه شخص رجوي از قدرت ويژهاي در تئوريزه كردن مسائل دروني و بحرانهاي سازمان برخوردار بود. يكي از توريسينهاي سازمان در سالهاي 60 تا 63 فردي است بهنام محمدحسين حبيبيخائيزي. او از كساني است كه تلاشهاي زيادي براي تبيين حركتهاي غيرمتعارف سازمان انجام ميداد. او در مورد ازدواج مسعود رجوي و فيروزه بنيصدر (دختر بنيصدر) نوشت كه اهميت اين ازدواج را بايد در پيام اسلامي و ايدئولوژيك آن جستوجو كرد و در جريان ازدواج مسعود با مريم قجر عضدانلو نيز استدلال كرد كه سانتراليسم دموكراتيك واقعي همين است كه توسط رهبر ارائه ميشود و به جايي ميرسد كه «شرك به مسعود» گناهي غيرقابل بخشش است؛ چرا كه به قول «ابريشمچي»: «خدا ته آسمانهاست و مسعود او زمينه.» مسعود جاباني در كتاب «روانشناسي خشونت و ترور» در توضيح و تبيين چنين رويكرد و حالتي ميگويد: «اساساً لازمه تشكيلاتي بودن در اطاعت تشكيلاتي معني پيدا ميكند و تشكيلات در خانم و آقاي رجوي خلاصه ميشود. از اينرو خانم رجوي ميگويد: رهبري، فكر است و نيروها دست و پا ... از زماني كه فرد به مناسبات حرفهاي سازمان وارد ميشود ... با هويت سازماني، شكل ماشيني را به خود ميگيرد كه برايش برنامهريزي شده است ... فرآيند اين مغزشويي به طلبكاري از مردم و بدهكاري به رهبري سازمان منجر ميشود؛ رهبري كه براي تمام سئوالها جواب در آستين دارد و بر همه عالم و مسائل مرتبط با آن احاطه كامل دارد.»1
اگر مخروط رهبري را در سازمان بهخصوص بعد از كشته شدن موسي خياباني در نظر بگيريم و به اين نكته توجه داشته باشيم كه در اين مقطع فاصله رجوي با نفرات بعدي خيلي زياد است بسياري از نكات روشن خواهد شد. جامعهشناسان در مورد شاه ايران نيز اين مخروط را ترسيم كرده و با تاكيد بر اينكه فاصله او با نفرات بعدي بسيار زياد بوده است، رفتارهاي او را تحليل كردهاند. بهنظر ميرسد اين مساله، يكي از عوامل جدي در تبديل سازمان به فرقه بوده است. چرا كه وقتي فرد فاصله خود را با نفرات بعدي زياد ميبيند، اين حق را بهخود ميدهد كه ديگران بدون چون و چرا از او حرفشنوي داشته باشند. اما سازمان طي يك پروسه طولاني به فرقه تبديل ميشود.
***
در دهه چهل سازمان ابتدا اصل «سانتراليسم دموكراتيك» را پذيرفت و سپس اصول «رهبري جمعي» و «انتقاد از خود» را پذيرا شد. سازمان اين اصول را از سازمانهاي انقلابي آن زمان كه عمدتاً ماركسيست بودند گرفته بود.
اما از دهه 50 كه نشانههايي از جريانات فكري ماركسيستي در سازمان پيدا شد به خصوص پس از متلاشي شدن سازمان در سال 54 و انشعاب سازمان به دو بخش مذهبي و ماركسيستي، چنين به نظر ميرسد كه حداقل اين اصل سانتراليسم دموكراتيك در آن زمان بر سازمان حاكم نبوده است. بهگونهاي كه حتي تعداد كمي از اعضا در جريان درگيريهاي عقيدتي و درون گروهي كه منجربه تغيير ايدئولوژي سازمان شد قرار نداشتند؛ و وقتي كه اين مساله علني شد نيز بسياري از اعضا مات و مبهوت بودند كه درون سازمان چه گذشته است و چگونه اين مسائل پيش آمدهاند.
در همين مقطع وقتي به بسياري از اعضا گفته ميشود كه سازمان ماركسيست شده است، آنها بهخاطر وابستگيهاي شديد و سازمانزدگيشان و انضباط آهنين و سطح پايين آگاهيشان، ماركسيسم را انتخاب ميكنند، چرا كه هويت فردي خود را از دست دادهاند. جالب آنجاست كه وقتي در زندان مشهد و شيراز نيز عدهاي از اعضاي باسابقه و قديمي زنداني ماركسيست ميشوند، جناح مذهبي به رهبري مسعود از آنها ميخواهد كه فعلاً اين مساله را آشكار نكنند (همزماني ماركسيست شدن عدهاي درون و بيرون از زندان نيز نكته قابل توجهي است كه بررسي آن را در وقتي ديگر بايد انجام داد).
نويسندگان كتاب «روند جدايي» يعني آقايان رضا رئيس طوسي، حميد نوحي و حسين رفيعي كه موسس انجمنهاي اسلامي در اروپا و آمريكا بودهاند در بخشي از كتاب خود كه در سال 59 نوشتهاند مقايسهاي دارند بين مناسبات سازمان با آنچه در فرقههايي چون اسماعيليه برقرار بوده و هست و فرضهايي را براي آينده سازمان ترسيم ميكنند كه يكي از آنها تبديل سازمان به «فرقه» است، فرقهاي كه نظاير آن در تاريخ فراوان است.2
مجموعه تحولات دروني با هدف مطيعسازي نيروها و تبديل رهبري جمعي سازمان مجاهدين خلق (كادر مركزي) به رهبري خاص (رجوي) و تبديل اين رهبري به عنصري مقدس و دستنيافتني به منظور فرمانروايي محض و بلااشكال در امر كنترل نيرو و خطدهي درون و بيرون، همگي از سازمان مجاهدين خلق يك فرقه ايدئولوژيك نظامي ساخت.
هرچند از سال 54 و درون زندان نيز رجوي اين موقعيت را با بايكوت كردن همه عناصر مسالهدار و قلع و قمع همه مخالفان بهوجود آورده بود اما از سال 58 قرائن و شواهد بيشتري براي اين موضوع ميتوان يافت. تعطيل كردن آموزشهاي ايدئولوژيك، جمعآوري كتب قديمي سازمان، تقديس رهبري رجوي و بعدها نحوه برخورد با موضوع خانواده و طلاقهاي تشكيلاتي و انقلاب ايدئولوژيك، نتيجه چنين تحولي در سازمان بودند. بعد از كشته شدن موسي خياباني در سال 60 عملاً رهبري فرقهاي رجوي بلامنازع شده بود آنچنانكه مريم رجوي نيز بعدها به كرات از مكتب «مسعوديسم» يا «رجويسم» نام برد. به عبارتي رجوي خود را تنها نماينده بر حق خدا روي زمين ميدانست و سازمان خود را نوك پيكان تكامل معرفي ميكرد. او در عرصه سياسي خود را مساوي ايران ميدانست و ايران را بدون خود هيچ ميخواند. در ادامه نمود رويكرد فرقهاي سازمان را در برخورد با پديده ازدواج و خانواده بررسي ميكنيم كه خود، روشنكننده بسياري از رويكردهاي و اقدامات سازمان خواهد بود.
برخورد فرقهاي با خانواده و ازدواج: سازمان از نخست با مسأله خانواده درگير بود. پيش از آغاز «فاز نظامي» در خرداد 1360 نيز روابط ناسالم تشكيلاتي بر امر ازدواج و خانواده در سازمان، سيطره داشت. نويسندگان روند جدايي معتقدند كه حزب و سازمان در كوچكترين و جزييترين حركات آنها و در خصوصيترين امور خانواده مانند ازدواج آن هم به مسخرهترين و ناپختهترين صورت دخالت ميكند.3
حسن سبحاني از اعضاي جدا شده سازمان نيز معتقد است كه سازمان وجود «هسته خانواده» در داخل تشكيلات را، نقطه جدايي روابط تشكيلاتي اعضاي سازمان ميدانسته است. برخورد فرقهاي سازمان با خانواده پس از رفتن به عراق شدت بيشتري پيدا كرد و اغلب قريب به اتفاق ازدواجها اجباري و مصلحتي صورت گرفت. از اين رو زن و شوهرها اعتماد چنداني به يكديگر نميتوانستند پيدا كنند. آنها چند ساعت در هفته را با هم بودند و بعد هر كس به قسمت تشكيلاتي خود ميرفت. زنان و شوهران، عليه يكديگر گزارشنويسي و جاسوسي ميكردند. اين سنت زشت البته كم و بيش از دوره «رضا رضايي» در سازمان وجود داشت و به خصوص در دوره حاكميت تقي شهرام و بهرام آرام اوج گرفت كه نمونه بارز آن نيز لو رفتن خط انشعاب مجيد شريف واقفي توسط همسرش ليلا زمرديان است. اما اين رويكرد، اين بار در عراق شكل افراطي به خود گرفت. اگر مرد يا زني از سازمان جدا ميشد مرتد شمرده ميشد و خود به خود طلاق بر او جاري ميشد. اگر مردي به همسرش ميگفت كه چرا به خانه نميآيد اين پاسخ را ميشنيد كه: «من انقلاب كردهام و نميتوانم به خانه بيايم.»
يعني «انقلاب كردن» به مفهوم پشتپا زدن به همه اصول اخلاقي و خانوادگي و رها كردن بچه و شوهر تلقي ميشد.
اقدام به جدا كردن فرزندان از خانوادهها و اعزام آنها به خارج، تداوم همين رويكرد بود. در جريان جنگ خليجفارس و بمباران برخي مناطق كويت و عراق، سازمان با استفاده از چنين موقعيتي، به بهانه حفاظت از جان بچهها، آنها را به خارج فرستاد. بدين ترتيب، فرزند كه از عوامل مهم روابط پايدار خانوادگي بود نيز از سر راه برداشته شد. هدف آنها در اين شرايط اين بود كه خانواده و اشخاص را مثل موم در دست خود داشته باشند. ديگر در اين شرايط ايدئولوژي و جهانبيني نقشي نداشت. سازمان سريعاً بايد بچهها را از خانوادهها جدا ميكرد تا راه براي دستورات بعدي به خانوادهها هموار شود. بچهها را به اروپا فرستادند. ديگر بچهاي در خانهها نبود و پدر و مادرها به خانهها سر نميزدند چراكه ديگر اصلا جاذبهاي در خانهها باقي نمانده بود. به اين ترتيب گويي زمينه روحي براي انقلاب به اصطلاح ايدئولوژيك يا همان «طلاق» فراهم شده بود.
محمدحسن سبحاني از اعضاي جدا شده سازمان در كتابي كه تحت عنوان «روزهاي تاريك بغداد» نوشته است، ماجراها و شكنجههايي كه بر سرش آمده را توضيح داده است. او كه به اتفاق همسرش با دردسرهاي فراوان كه توأم با زندان و شكنجه بوده است، بعد از چندين سال مبارزه از سازمان جدا شده، ميگويد: «در سال 1368 مرحله سوم انقلاب ايدئولوژيك شروع شد. همه اعضاي سازمان موظف شدند همسران خود را طلاق دهند. مانع اصلي كودكان بودند. سازمان تصميم ميگيرد آنها را به بهانه حفظ جانشان به خارج بفرستد. ابتدا به پدر و مادرها گفته بودند كه آنها را در تركيه تحويل پدربزرگها و مادربزرگها يا يكي از اعضاي خانواده ميدهند ولي به راحتي آنها را به اروپا و به مهدكودكهاي خاص خود فرستادند.» به اين ترتيب به قول سبحاني كودكان از ابتداييترين حقوق خود كه عشق و عاطفه نسبت به پدر و مادر است نيز محروم ميشدند و حتي براي سالها صداي آنها را از پشت تلفن نيز نميشنيدند.
نقش انقلاب ايدئولوژيك در تثبيت فرقه: بسياري معتقدند كه از ابتداي سال 70 تشكيلات مجاهدين ديگر نه يك سازمان كه فرقهاي است در بسته و نهتنها هيچگونه رأيگيري و مشروعيت در آن جايي ندارد كه به شدت ضدانتخابات و نظرخواهي است و به تمام مسائل خصوصي و فردي اعضا نظارت دارد و در آنها دخالت ميكند. آنچنان كه پس از «انقلاب ايدئولوژيك» ديگر دست كسي به مسعود رجوي نميرسد.
سبحاني ميگويد بعد از جنگ آمريكا سازمان تصميم گرفت پناهگاهي براي مسعود و مريم بسازد و ابتدا قرار شد خود سازمان در اردوگاه اين كار را بكند اما بعدا اين كار را به پيمانكاران عراقي دادند تا اعضاي سازمان متوجه نشوند و به اصطلاح مسالهدار نشوند.
مرحله دوم «انقلاب ايدئولوژيك» حذف رقيبان مدرن سازمان بود. مسعود بايد تقصير شكستها را به گردن كسي ميانداخت و آنها را از مقابل خود بر ميداشت. حذف علي زركش نمونه اين مساله است. سازمان مساله «استثمار رده يا مسووليت» را مطرح كرد يعني علي زركش به ناحق به رده جانشيني رجوي رسيده و به ناحق اين سمت را اشغال كرده است. با اين مقدمهچيني مسووليت تمام شكستها را به گردن علي زركش كه آن زمان نفر دوم سازمان بود، انداخت.
مرحله سوم انقلاب ايدئولوژيك برآمده از شكست عمليات فروغ جاويدان بود. مسعود رجوي طي تحليلي روي يك تابلو وعده داد كه تا تهران «سه خيز بيشتر نداريم»: گام اول كرمانشاه، گام دوم همدان و گام سوم تهران. براي كسي كه الفباي مسائلي نظامي را ميدانست اين مساله بسيار مسخره ميتوانست باشد. آنها به واقع چگونه ميخواستند از روي جاده به تهران برسند؟ رجوي بعد از پذيرفتن قطعنامه تحليل كرده بود كه «اول همدان بعدا تهران» يا «امروز مهران فردا تهران» و يك نقشه بزرگ ايران نصب ميكند و از روي نقشه ميگويد: «قرار است به تهران برويم و رژيم ايران وضعيتي ندارد كه تا عيد (1368) دوام بياورد.» سازمان تحليل كرده بود كه رژيم ايران بعد از پذيرش قطعنامه ديگر توان بسيج نيرو ندارد و با يك حمله حتي از روي جاده ميتوان بدون هيچ مقابلهاي به تهران رسيد.
سازمان قبل از عمليات مرصاد (فروغ جاويدان به قول سازمان) عمليات ديگري در مهران با كمك و پشتيباني عراق انجام داده بود. رجوي خودش در جلسه توجيه اين عمليات گفته بود: «ابتدا ميخواستيم يك استان را بگيريم بعد گفتيم چرا تهران نه؟ تصميم گرفتيم به تهران برويم.» امروز با نگاهي به اين سخنان جنبه طنز در آنها واضح و آشكار به نظر ميرسد. در عرض دو يا سه روز تمام نيروهاي سازمان كه از سراسر دنيا طي يك فراخوان بسيج شده بودند نابود شدند و در حالي كه تمام تجهيزات و وسايل آنها به اصلاح آكبند بود، كنار جاده ريخته شده يا از بين رفته بود، بسياري از نيروهاي آنها حتي طرز كار با آن وسايل را نميدانستند و با آن ابزارهاي جنگي كار نكرده بودند.
در جاده اسلامآباد و گردنه معروف آن، جنازهها اعم از دختر و پسر كنار جاده ريخته بود، آنچنان كه انسان از ديدن آن صحنهها متاثر ميشد. در اين طريقت، رجوي بدهكار اصلي بود. صرفا يك فرقه ميتوانست چشم بسته، دست به چنين عمليات كوري بزند؛ وگرنه براي هر كسي كه با الفباي جنگ آشنا بود معلوم بود كه فتح تهران آن هم از روي جاده حماقتي بيش نيست. البته رجوي روي نيروهاي نفوذي در شهرهاي بين راه خصوصا كرمانشاه و همدان حساب كرده بود كه اين نيز يك اشتباه بزرگ بود. رجوي اين تحليل را كرده بود كه اگر اكنون اقدام نكنيم فردا دير است. زيرا اگر بين ايران و عراق صلح ميشد آنها ديگر نميتوانستند نيرويي موثر در عراق باقي بمانند. اين چنين بود كه تصميم گرفتند آخرين تلاش خود را بكنند و يك بار ديگر كل سازمان را به صحنه بفرستند.
رجوي تحليل كرده بود كه پذيرش قطعنامه رزمندگان ايران را به هم ريخته و اكنون بايد كار رژيم را يكسره كرد چراكه رژيم ديگر نيروي جنگي ندارد كه جبههها را تامين كند. رجوي بر اين گمان بود كه عراق همزمان با قطعنامه، فاو و جزاير مجنون را پس گرفته و ملت ايران از جنگ خسته شده، همه مخالف جنگ هستند و كسي در آن شرايط به جبهه نميآيد و كساني كه در جبهه هستند نيز به زور آمدهاند و از لحاظ نظامي رژيم تعادل خود را از دست داده است و از نظر سياسي نيز در انزواي بينالمللي به سر ميبرد. او ميگفت كه در عمليات مهران حضرت علي(ع) به كمك ما آمد و در اين عمليات نيز حضرت محمد و امام حسين به كمك ميآيند: اول كرمانشاه بعد همدان و سپس تهران.
رجوي اينگونه تحليل كرده بود كه وقتي ما به شهرها وارد شديم مردم كه ببينند مجاهدين آمدهاند، در خانهها را باز ميكنند و از آنها حمايت ميكنند. او ميگفت: وقتي مردم ببينند سپاه و كميته نيست، ديگر نميترسند و وقتي اسلحه به دست بگيرند ديگر خودشان همهكاره ميشوند و شما فقط آنها را راهنمايي بايد بكنيد.
البته او اين تحليل را داشت كه اگر سازمان شكست هم بخورد تأثيرش آنقدر زياد است كه باعث برپايي قيام ميشود، زيرا رژيم وضعيتي ندارد كه تا عيد دوام بياورد. رجوي معتقد بود كه آنها وضعيتي مانند 30 خرداد دارند و بايد تن به اين كار دهند و همانگونه كه 30 خرداد را اجتنابناپذير دانسته بود اين عمليات را نيز اجتنابناپذير ميدانست.
رجوي تحليل ميكرد كه «ما عاشوراگونه ميرويم. اما موقعيت ما با 30 خرداد تفاوت دارد. در آن موقع چشمانداز پيروزي نداشتيم و اين بار داريم كه خيلي ملموس است. كاري ميكنيم كه همه دنيا تعجب كند و يك دفعه بفهمند ما در تهران هستيم و [امام] خميني ديگر وجود ندارد.»
مريم رجوي در اين جلسه گفته بود كه: ما ميخواهيم آنقدر با سرعت برويم كه هر كس مجروح شد بايد خودش مسالهاش را حل كند و باعث كندي ستون نشود. رجوي سپس با بيحيايي ميگويد كه اگر كسي حرفي دارد، در ميدان آزادي جمعبندي ميكنيم.
اما در عمل همه اينها فريبي بيش نبود. نيروهاي سازمان – به اصطلاح خودشان ارتش آزاديبخش – هيچ كارايي نداشتند و اكثر نيروها طي عمليات از خستگي از حال رفته بودند. با اينكه توپخانه و هليكوپترهاي عراق از آنها حمايت ميكردند و در ابتداي حمله نيز قدري پيشرفت كردند اما در تنگه «چهار زبر» با مقاومت روبهرو شدند. زخميهاي آنها اگر توانستند عقبنشيني كردند آنها كه نتوانستند نيز يا خودكشي كردند و يا اسير شدند. بسياري از آنها در حالي كه الفباي جنگ را بلد نبودند، در منطقه گم شده و توسط روستاييان دستگير شده بودند.
اين عمليات زاييده فكر مسعود رجوي بود و به قول خودش چارهاي نداشت. او نيروها را جمع كرده و مدتها آموزش نظامي داده بود و اكنون بايد حركتي ميكرد تا اعضا احساس پوچي و بطالت نكنند. او از موقعيت قطعنامه استفاده كرد و با تحليلي كه گفته شد، حمله را آغاز كرد.
رجوي اسم اين استراتژي را گذاشته بود «جنگ آزاديبخش نوين» كه به قول خودش تجربه كاملا جديدي بود و ميبايست با حداكثر تهاجم كار جمهوري اسلامي را تمام كند.
او تحليل ميكرد «رژيم مانند بوكسوري است كه ضربات متعددي خورده و گيج است و نميتواند خود را جمع و جور كند، گاهي كف رينگ ميافتد و به زحمت بلند ميشود و تماشاچيان را ميترساند اما ما بايد ضربه نهايي را وارد كنيم كه ديگر نتواند بلند شود.»
اما فتح تهران با سه چيز به طنز بيشتر شبيه بود. طراح اصلي عمليات خود رجوي بود و در حالي كه بعد از شكست بدهكار اصلي بايد خودش ميبود اما طبق معمول به تحليل و فضاسازي پرداخت و مسئله را تئوريزه كرد و تقصيرها را به گردن ديگران انداخت. بدهكار اصلي به طلبكار اصلي تبديل شد. قاعدتا همه اعضا بايد بهتزده و عصباني ميشدند و صداي اعتراض و انتقاد آنها بايد بلند ميشد اما در چنان سازماني و حزبي كه به فرقه ميمانست اين رهبري فرقه بود كه «به جاي استعفا اصل سوم انقلاب ايدئولوژيك» را مطرح و اعلام كرد كه در عمليات فروغ (مرصاد): «اينكه پيروز نشديد دليل آن اين است كه شما مستعد و مستحق و لايق پيروزي نبوديد زيرا شما تفكر ماترياليستي داريد و يك انقلاب ديگر لازم است كه شما بالا بياييد و لايق پيروزي شويد.» او به اين ترتيب خود را در برابر زمينههاي مخالفت و اعتراض بيمه كرد. مرحله چهارم انقلاب ايدئولوژيك «انقلاب طلاق» بود. به دستور رجوي: «تا به تهران نرسيدهايم همه زنها را طلاق ميدهيم.» اين حرفها شايد به شوخي و طنز بيشتر شبيه بود تا به اعتقادي فكري درون يك سازمان.
سازمان با ساخت فرقهاي خود عمليات فروغ جاويدان (مرصاد) را شروع كرد و البته جز اين مسير، سازمان راهي ديگر نداشت و اعضا نيز چارهاي جز پذيرش اين خواست نداشتند. آنها به اين پرسش اصلا نميانديشيدند كه آيا محاسبات كاملا صورت گرفته و آيا همه پيشبينيهاي لازم شده است يا نه؟ اين عمليات فقط از يك تشكيلات فرقهاي متصور بود، فرقهاي كه معتقد است بايد برويم و با اين رفتن به خواست رهبري وصل شويم؛ زيرا اتصال به خود مسعود كه امكان نداشت و به اعتقاد اعضا او نه تنها يك سروگردن بلكه كيلومترها با ساير افراد فاصله دارد و همه كارهاي او تاريخساز است.
***
جمعبندي: سازمان مجاهدين خلق در اين اقدام دچار خبط استراتژيك و خطاي در تصميمگيري و خط مشي شد. آنها مطالعات تئوريك خود را يك بعدي پيش ميبردند و هيچ شناختي از جنبشهاي اجتماعي نداشتند و انقلاب عظيم اسلامي مردم ايران را از پشت عينك مضيق و كوچك «جنبش چريكي» ميديدند و ناخودآگاه يا در عمل انقلاب و رهبري آن را با تئوريهاي نخنما شده و غيربومي رژي دبره يا كارلوس ماريگلا دنبال ميكردند. پليس سياسي رژيم شاه را با رژيم جمهوري اسلامي مورد مقايسه قرار ميدادند و به اقتدار نظام تازهتاسيس جمهوري اسلامي به چشم تحقير و استخفاف مينگريستند. اقتضائات و استلزامات پيش و پس از انقلاب را تشخيص نميدادند و به قدرت نفوذ خود در اركان نظام دل بسته بودند. عمليات فروغ جاويدان (مرصاد) بدين ترتيب تبديل به حادثهاي شد كه هيچگاه از حافظه تاريخي كشور و ملت ما پاك نخواهد شد.
پينوشت:
1- مسعود جاباني – روانشناسي خشونت و ترور – ص 55-31
2- روند جدايي – رئيس طوسي، نوحي و رفيعي، ص 164.
3- روند جدايي، ص 160
4- محمدحسن سبحاني، روزهاي تاريك بغداد، صفحات 27، 28 و 30
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر