خاطرات خواندنی اعضای مجاهدین








جناب آقاي دشتستاني لطف كنيد براي شروع مصاحبه يك معرفي اجمالي از خودتان براي ما بيان كرده و توضيح دهيد كه چگونه جذب فرقه منافقين شديد؟

دشتستاني: بنده محمود دشتستاني و متولد 1343 هستم. سال 59 توسط نيروهاي عراقي در جاده آبادان ماهشهر در حالي كه يك نوجوان بودم به عنوان يك غير نظامي به اسارت درآمدم و تا سال 68 در اردوگاه‌هاي نگهداري اسرا بودم.

اواخر دوره اسارت يعني بعد از قبول قطعنامه از سوي دو طرف جنگ در اردوگا‌ه‌هاي اسرا تبليغات وسيعي درباره فوايد و مواهب پيوستن به فرقه منافقين و به اصطلاح ارتش آزاديبخش مي‌شد و منافقين اين موضوع را به شدت در تلويزيون خودشان هم تبليغ مي‌كردند. يكبار يكي از نمايندگان منافقين به اردوگاه ما آمد و با توجه به اينكه ما در اسارت اطلاع و خبر دقيقي از اوضاع و احوال بين‌المللي و وضعيت داخل كشور نداشتيم به ما وعده‌هاي شيريني داد كه اگر به ما بپيونديد ما تسهيلات خوبي براي شما فراهم مي‌كنيم و راحت‌تر شما را به ايران باز مي‌گردانيم. از سوي ديگر اگر شما در اردوگا‌ه‌هاي عراقي بمانيد هيچ تضميني براي آزادي سريع شما نيست چرا كه مشخص نيست مبادله اسراي ايران و عراق چقدر و تا چه زماني به طول بيانجامد.

به هر ترتيب تحت فشاري كه ما آن موقع در اردوگاه‌هاي نگهداري اسرا تحمل مي‌كرديم و همان بي‌اطلاعي كه از اوضاع داشتيم فريب خورديم و به اردوگاه اشرف پيوستيم و اميدوار بوديم كه نهايتا بعد از يكي دو ماه با تسهيلات و امكاني كه منافقين براي ما فراهم مي‌كنند به ايران باز مي‌گرديم.



سقوط از چاله عراق به چاه اشرف



تعداد تقريبا زيادي شديم از كساني كه تصميم گرفتيم به اشرف بپيونديم. روز 21 خرداد سال 68 بود كه بالاخره وارد زندان تازه خودمان در اشرف شديم.

بعد از يكي دو ماه كه از ورود ما به اشرف گذشت پرسيديم كه چرا ما را به ايران نمي‌فرستيد مگر قرار نبود چنين كاري كنيد كه در جواب گفتند كه ما اخيرا تعدادي را به ايران فرستاده‌ايم ولي همه آنها اعدام و تيرباران شده‌اند و بعضي‌ها هم به زندان‌هاي 20 تا 30 ساله محكوم شده‌اند و خيلي از اين افراد حتي بدون اينكه بتوانند براي لحظه‌اي خانواده خودشان را ببينند اعدام شده‌اند. منافقين به اين ترتيب تعداد زيادي از افرادي مثل ما را كه واقعا با نيت بازگشتن به ايران به اردوگاه اشرف رفته بودند را ترساندند و مانع از آن شدند كه ما به جرات بازگشت به ايران را پيدا كنيم.

در جريان جنگ اول خليج فارس بين آمريكا و عراق نيز تعدادي از افرادي مثل ما به ايران بازگشتند كه مسعود رجوي بعد از آن نشستي براي ما گذاشت و به دروغ گفت كه بخش عمده اين افراد اعدام شده‌اند و به اين ترتيب ضمن ترساندن ما از بازگشت به ايران مقدمات پيوستن رسمي ما به جمع فرقه خودش را فراهم كرد و حضور ما در نشست‌هاي ايدئولوژيك آن هم حداقل 6 ساعت در روز براي خوردن مغز ما آغاز شد و آرام آرام يك پرده و پوششي روي مغز ما كشيدند كه در سايه آن ما فكر مي‌كرديم كه همه دنيا در مجاهدين و اشرف خلاصه شده است.







از سال 73 تا 82 خيلي كم افرادي بودند كه موفق شدند از اشرف خارج شده و آزاد شوند. هر كس مي‌خواست بيايد اول بايد مي‌رفت به زندان ابوغريب و گاها 7 يا 8 سال در آنجا مي‌ماندند و يا حداقل 2 سال بايد در زندان خود قرارگاه اشرف به نام "خروجي" مي‌ماندند تا اطلاعات مفيدشان بسوزد و بتوانند بروند كه به هر حال اين رويه خروج از اشرف را بسيار سخت مي‌كرد كه همين سختي خيلي‌ها را از فرار منصرف مي‌كرد. من خودم در اين مدت حداقل 6 بار درخواست بازگشت به ايران را مطرح كردم كه همين روندها مانع از اين شد كه تصميم من به نتيجه ختم شود.

از سال 83 به بعد كه آمريكايي‌ها عراق را اشغال كردند تا آذر 88 كه بالاخره من به ايران بازگشتم نيز 6 بار ديگر درخواست خروج از اشرف را دادم كه هر بار با برگزاري نشست‌هاي طولاني ايدئولوژيك و نشست‌هايي كه در آنها به واسطه حضور دوستان صميمي و قديمي فضايي عاطفي ايجاد مي‌كردند تا افراد را از ترك اشرف منصرف كنند به هر حال بنده را نيز از آمدن منصرف كردند. بالاخره اين وضعيت ادامه داشت كه در آبان 88 من فرار كردم و خودم را در ضلع شمالي قرارگاه به نيروهاي عراقي تسليم كردم و بعد از حدود يك ماه و نيم به ايران بازگردانده شدم.

الان هم در ايران هستم و اگر كسي بپرسد كه چه احساسي داري كه به ايران بازگشته‌اي مي‌گويم كه البته سختي هست و نمي‌شود آن را انكار كرد اما من يك چيز خيلي با ارزش در ايران به دست آورده‌ام؛ آزادي. اينجا ذهن، قلب، عاطفه، احساس، خورد و خوراك، پوشاك، زندگي، بيرون رفتن و همه چيز زندگي آدم در اختيار خودش است و اين چيزي است كه به هيچ وجه تصور آن نيز در قرارگاه اشرف ممكن نيست، در اشرف همه چيز معطوف و منتهي به رهبري و خواست اوست.

پشيماني بعد از خروج از قرارگاه اشرف

من الان فقط پشيمانم كه چرا زودتر به ايران بازنگشتم چرا كه ايران آن چيزي كه آنجا تبليغ مي‌شد، نيست. نه اينكه در ايران مشكلي نيست اما با آنچه كه در آنجا تبليغ مي‌شد، خيلي متفاوت است.



چه مي‌گفتند براي ما هم بگوييد؟



دشتستاني: مثلا ما بعد از ظهرهاي هر دوشنبه يك برنامه اجباري داشتيم. اين برنامه شامل پخش يك فيلم بود كه از مناطق فقيرنشين، معتادين، دادگاه‌ها، طلاق‌ها، خودكشي‌ها، مناسبات فحشايي، دختران ولگرد، كارتن خواب‌ها و امثال آن فيلمبرداري شده بود و تحت اين عنوان براي ما پخش مي‌شد كه اين همه آن چيزي است كه در ايران وجود دارد و به عنوان زندگي روزمره مردم مي‌گذرد و اين براي ما پخش مي‌شد و اينگونه تبليغ مي‌شد كه الان همه ايران چشم به راه اردوگاه اشرف است و منتظر اين هستند كه ارتش آزاديبخش بيايد آنها را نجات بدهد.

در قرارگاه اشرف قحطي عاطفه و احساسات است و عواطف جاري در جامعه در اشرف هيچ معنا مفهومي ندارد. احساس نسبت به خانواده، پدر، مادر، خواهر و برادر، زن و بچه و اينها هيچ كدام در آنجا مفهومي ندارد و همه چيز تحت اراده و خواسته رهبري معنا مي‌يابد. خوب ما در اين فضا وقتي اين تصاوير را مي‌ديديم گريه كرده و احساس مي‌كرديم كه واقعا جاي ما در اشرف خوب است و ما واقعا داريم مبارزه مي‌كنيم و سرباز امام زمان هستيم كه براي دستيابي به جامعه بي‌طبقه توحيدي تلاش مي‌كنيم.

اينها باعث شده بود كه من وقتي به ايران مي‌خواستم به ايران بيايم خودم با يك ترس و واهمه‌اي آمدم. نه ترس از اينكه مثلا ما را بگيرند و اين خبرها باشد. خواهي نخواهي با بحث‌هايي كه آنجا براي ما مطرح شد و جلسات طولاني مدتي كه بعضا تا هفته‌اي نزديك به 100 ساعت نشست ايدئولوژيك داشتيم وقتي به ايران بازگشتيم هنوز متاثر از فضاي آن بحث‌ها بوديم و مسائل را از زاويه نگاهي كه در آنجا براي ما شكل گرفته بود، مي‌ديديم و فكر مي‌كرديم واقعا ايران همان شكلي است كه آنجا نشان مي‌دادند و واقعا من از مرگ و زندان نبود كه واهمه داشتم بلكه با خودم مي‌گفتم با چنين جامعه‌اي چگونه روبرو شوم. من فكر مي‌كردم كه در خيابان‌ها همه مردها و زن‌هاي معتاد افتاده‌اند و به هر ميداني كه برسم 6 نفر را مي‌بينم كه به دار آويخته شده‌اند. من واقعا نگران ديدن چنين صحنه‌هايي بودم و فكر مي‌كردم كه اگر چنين چيزهايي باشد شايد مجبور باشم چندي بعد بازگردم و جلوي در قرارگاه اشرف بگويم كه غلط كردم و دوباره به آنجا بازگردم.

اولين برخوردي كه از سوي مقامات ايراني با ما شد واقعا خيلي مرا اميدوار كرد. در عراق در هتلي كه از سوي سفارت ايران در آنجا در اختيار ما قرار گرفته بود مقامات سفارت آمدند و در آزادي كامل از ما پرسيدند كه آيا به ايران باز مي‌گردي يا مي‌خواهي به كشوري ديگر مثلا كشوري اروپايي بروي كه كارهاي اداري مربوطه انجام شود. من وقتي نوشتم ايران واقعا با يك هراس و ترسي نوشتم چرا كه هنوز تصورم از ايران متاثر از تصاوير تلويزيوني بود كه در اشرف به ما از تلويزيون منافقين نشان مي‌دادند. ما آنجا به هيچ رسانه ديگري هم دسترسي نداشتيم و فقط كانال خود آنها بود كه آن هم بيشتر از حداكثر 4 ساعت در روز فرصت تماشايش را نداشتيم چرا كه آنجا نبايد كسي فرصت فكر كردن پيدا كند.

در اشرف فقط كار هست. ساعت 5 و نيم صبح بيدار باش اجباري و تا 11 شب كه خاموشي است يكسره بايد يا در نشست‌هاي ايدئولوژيك شركت كني و يا قبلا تمرينات نظامي بود و حالا هم فعاليت‌هاي عمومي مثل نظافت محوطه و كشاورزي و امثال اينها.



يعني اجازه نمي‌دادند شما بيشتر از 4 ساعت در روز تلويزيون نگاه كنيد يا اينكه مثلا برنامه روزانه كاري شما اين اجازه را نمي‌داد؟



دشتستاني: نه تلويزيون به صورت تمام وقت در سالن‌ها برنامه پخش مي‌كرد و البته فقط برنامه كانال خود منافقين را اما همين تماشاي تلويزيون نيز ممكن است مجالي به فرد بدهد كه در اثناي برنامه‌هاي تكراري‌اش شما كمي فكر كنيد ولي وقتي كه شما در تمام طول روز به كارهاي متنوع‌تر مشغول شويد ديگر فرصت فكر كردن به هيچ چيزي را پيدا نمي‌كنيد.

ما در 24 ساعت حداقل 6 ساعت كه نشست داشتيم؛ نشست‌هاي غسل هفتگي، نشست‌هاي عمليات جاري، نشست‌هاي ايدئولوژيك، نشست‌هاي سياسي، نشست‌هاي تشكيلاتي و همين طور نشست. بقيه ساعات را هم كه قبلا تمرين نظامي بود و بعد از خلع سلاح در تابستان 82 كارهاي روزانه براي ما تعريف شده بود.

مثلا ما نشست عمليات جاري داشتيم. در اين نشست‌ها قدرت هر ذهنيت و تفكري خارج از چارچوب مورد قبول اشرف را از فرد مي‌گيرند. به عنوان مثال من يك روز وقت نهار غر مي‌زدم كه اين چه نهاري است. اين تبديل به يكي از ضد ارزش‌هاي آنجا مي‌شد و حالا من بايد چه كار كنم. بايد اين مسئله را در دفتري مربوط به اين كار بنويسم و واقعيت را هم درباره آن اينگونه توضيح بدهم كه من اشتباه كردم و در مناسبات پاك مجاهدين من نبايد اين حرف را مي‌زدم، نبايد آن را جلوي 2 نفر ديگه بگويم، نبايد غر بزنم، اين كار را كه كردي حالا بايد چه كني بعد از نوشتن مثلا حقيقت ماجرا، بايد آن را جلوي جمع بخواني، جلوي اعضاي حدود 30 نفره يگان خودت و بگويي من امروز اين ضد ارزش را داشتم.




همه مادران مزدوران جمهوري اسلامي هستند



درباره خانواده نبايد فكر كرد چرا كه به راه مي‌برد به زندگي و تمايلات دنيوي، حالا كه به ذهن‌ها راه مي‌يابد چه بايد بكنيم، بايد آن را بنويسيم و در نشست‌هاي غسل هفتگي بخوانيم تا بفهمي كه اين كار زشتي است. اين كه به عواطف فكر كني باعث مي‌شود احساس و عاطفه تو به شهداي راه آزادي كم مي‌شود، عاطفه و عشقت نسبت به رهبري كم مي‌شود چرا كه به مادرت فكر كرده‌اي، بنابراين مادر حكم مزدور را دارد، مادر مزدور جمهوري اسلامي است كه ذهن تو را از چارچوب مورد دلخواه اشرف و رهبري آن جدا مي‌كند و به وادي ديگري مي‌برد.

حتي مادر و پدر؟



دشتستاني: اصلا مادر يك پاي ثابت توبه در نشست‌هاي غسل هفتگي است. غسل‌هاي هفتگي نيز يك نوع نشست ايدئولوژيك ديگر است. رجوي وقتي آن را برقرار مي‌كرد مثل هميشه طلبكارانه گفت كه ما اين نشست‌ها را به شما هديه مي‌دهيم. اين نشست‌ها بيشتر در رابطه به مسائل جنسي است، در اشرف براي اينكه مردها و زنان را به كنترل خودشان در بياورند ذهن آنها را از مسائل جنسي و عواطف مرتبط با آن منفك مي‌كنند. مي‌دانيد كه در اشرف همه زن و شوهرها از هم طلاق گرفته‌اند و زن از شوهر جداست، شوهر از زن جداست و بچه از هر دوي آنها. شما اگر در طول روز به زني كه قبلا داشتي فكر بكني بايد آن را بنويسي و بياوري در نشست غسل هفتگي بخواني و بعد هم جمعي كه حضور دارند مي‌ريزند سر تو و با فحش و فضيحت به تو حمله مي‌كنند كه غلط كردي چنين فكري كردي. آن زن ديگر زن تو نيست، آن زن ديگر همسر تو نيست بلكه خواهر توست و در حريم رهبري است. بايد خودت را جلوي جمع رو سياه كني و آبروي خودت را ببري تا اولا خودت را بشكني و ديگر خودي نداشته باشي و بعد هم جرأت تكرار چنين كارهايي را از خودت بگيري.

اين نشست‌هاي غسل هفتگي اجباري است و هر كس بايد حتما در آن به يك گناهي در مورد مسائل جنسي اعتراف كند و اگر كسي اعترافي نكند تازه بدتر است و او را به بخشي مي‌برند كه ما به آن مي‌گفتيم "بنگالي". كانكس‌هايي بود كه فرد را مي‌بردند آنجا چند روز با او صحبت مي‌كردند و تحت فشار مي‌گذارندش كه حتما افكاري اينچنين سراغش آمده و او خواسته آنها را پنهان نگه دارد كه اين خودش بدتر از اين بود كه چنين افكاري به ذهن آدم بيايد.

نشست‌هاي عمليات جاري هم بود. اگر كسي بگويد بخواهد در عمليات‌هاي جاري هم شركت نكند وضعيتش همان است و آن قدر تحت فشار قرار مي‌گيرد كه از كرده خود پشيمان شود.

جنگ و دعواهاي درون اين نشست‌ها را نيز به اسم انسان‌شناسي توجيه مي‌كنند. بابا چه انسان‌شناسي؛ مي‌گويند اين انسان‌شناسي توحيدي است كه در آن از سلاح "جمع" استفاده مي‌شود كه سلاح برتر است. مي‌گويند جمع حكم رهبري را دارد. جمع به آن بزرگي مي‌ريزند روي سر آدم به اتهام اينكه شما يك شب گفته‌اي كه به نشست عمليات جاري نمي‌روي.



من در خاطرات افرادي مثل شما كه از فرقه رجوي گريخته‌اند زياد خوانده‌ام كه اگر حتي كسي در طول هفته واقعا هم فكر خطايي به ذهنش نيامده بود بر اثر اجبار جمع به اعتراف و اينكه اگر اعترافي نمي‌كرد به كتمان و پنهان كاري متهم مي‌شد معمولا به دروغ گناهاني براي خود دست و پا مي‌كردند و مي‌نوشتند و در نشست‌هاي مختلف مي‌خواندند؟



دشتستاني: همين الان هم خيلي از افراد همين كار را مي‌كنند. واقعا بعضي از اوقات آن قدر ما كار در طول هفته داشتيم كه به واسطه آن ديگر هيچ فكري كه در قاموس اشرف گناه و خطا باشد به ذهن ما نمي‌آمد ولي وقتي مي‌گفتند جمعه است و نوبت نشست غسل هفتگي ديگر نمي‌شد كه دست خالي بروي، ما مي‌نشستيم يك چيزهايي از خودمان مي‌نوشتيم و ديگر عادت كرده بوديم كه يكسري مسائل تكراري را مي‌نوشتيم و مي‌خوانديم. حتي اگر كسي به گناهان كمتري اعتراف مي‌كرد متهم بود كه چرا به تعداد كمي گناه و خطا اعتراف كرده است. به هر حال هر كاري كاري مي‌كردي بايد خفت را در مقابل جمع تحمل مي‌كردي، اگر مي‌نوشتي كه مثلا به يادم زنم، فرزندم، مادر و خواهر، برادرم افتاده بودم بايد فحش مي‌شنيدي كه چرا و اگر هم نمي‌نوشتي بايد پاسخ مي‌دادي كه چرا نتوانسته‌اي گناهان خود را كنترل كني و پنهان كاري هم مي‌كني.

هين الان هم خوب من خودم تا كمتر از يكسال قبل آنجا بودم و ديده‌ام و خودم كرده‌ام كه نيم ساعت قبل از نشست افراد مي‌نشينند از حفظ يكسري مسائل را مي‌نويسند و مي‌برند در نشست مي‌خوانند.

ببينيد هيچ كس در هيچ جامعه‌اي نمي‌تواند اين قدر چشم چران باشد كه در اشرف به آن متهم مي‌شديم و مجبور بوديم نكرده خودمان را متهم كنيم.

آنجا مي‌گويند وقتي مثلا در اين هفته تلويزيون منافقين فلان گزارش را از سي.ان.ان پخش كرد چطور ممكن است كه تو محمود دشتستاني با نيت خطا به مجري زن آن نگاه نكرده باشي. خوب حالا بيا بگو بابا واقعا اين طور نگاه نكردم، مي‌گويند اصلا امكان ندارد حتما تو نگاه ناصواب به آن زن كرده‌اي.

مي‌گويند همه اعضاي اشرف و اعضاي فرقه رجوي در انقلاب مريم ذوب شده‌اند، انقلاب مريم چه بوده است، آن عبارت بوده است از يك انقلاب ضد بورژوازي و ضد استثماري كه با ارزش‌گذاري بر زن شروع شده است. يعني ديگر مردهاي عضو سازمان ديگر زن را يك كالا نمي‌بينند بلكه يك انسان مي‌بينند كه به لحاظ فيزيكي با او اختلاف‌هايي دارند. بنابراين مردها بايد زن‌ها را طلاق بدهند تا در روابط زناشويي و زن و شوهري مورد استثمار مرد قرار نگيرند.

آنها مدعي هستند كه همه اعضا در انقلاب مريم ذوب شده‌اند، اگر واقعا اينگونه است پس چرا اين همه نگران خطاي افرادي هستند كه در مباني اين انقلاب ذوب شده‌اند، اين نشان مي‌دهد كه اين انقلاب و ذوب شدن همه دروغ و عوام‌فريبي است. طبق مباني انقلاب مريم اگر كسي زنش را طلاق داده باشد ديگر سرباز امام زمان است و ديگر به زن به عنوان كالا نگاه نمي‌كند.

اگر اينگونه است چرا اين قدر هراس دارند كه افراد حتي در خلوت خود به چه فكر مي‌كنند، چرا از اينكه افراد با خانواده خود ديدار كنند واهمه دارند، چرا حتي از تماس تلفني افراد با خانواده‌شان جلوگيري مي‌كنند.

اول ادعا مي‌كنند كه افراد در انقلاب ذوب شده‌اند ولي بعد چون خودشان مي‌دانند اين ادعا كاملا دروغ است اجازه نمي‌دهند افراد يك لحظه به حال خودشان باشند.

گشت خيابان، حفاظت منطقه، نگهباني جاده‌ها، حفاظت درها، امنيت اشرف و ... اينها بخشي از نهادهاي محافظتي و امنيتي درون اشرف هستند. وقتي مي‌گويي براي افرادي كه در انقلاب مريم ذوب شده‌اند اين همه حصار براي چيست؟ مي‌گويند اينها براي اين است كه عراقي‌ها به داخل حمله نكنند. واقعا اينها براي مقابله با عراقي‌هاست يا جلوگيري از فرار اعضا.

امروز كه من به ايران بازگشته‌ام جمهوري اسلامي ايران اين حق را دارد و من هم اين را پذيرفته‌ام كه اگر بخواهم از خانه خارج شوم خوب به خاطر آنكه 20 سال عضو منافقين بوده‌ام بايد هماهنگ كنم، اجازه بگيرم و يك نفر براي مراقبت از من همراهم باشد ولي باور كنيد من در شش ماه گذشته نصف ايران را گشته‌ام و هيچ كس هم حتي خبر نشده است. در اشرف شما اگر بخواهيد از در اين اتاق خارج يا وارد شويد يا اگر مي‌خواهي مثلا بروي در خيابان جلوي مقر خودت ورزش كني و بدوي بايد حداقل سه تا امضا بگيري و تازه تنها هم نمي‌تواني بروي و يك نفر مسئول‌تر و ارشدتر از تو مراقبت مي‌كند. خوب بابا اين را شما مي‌گوييد در انقلاب مريم ذوب شده است، سرباز امام زمان است و اين حرف‌ها. من يك ماه بعد از آمدنم به ايران به مشهد رفتم، تهران آمدم، شمال رفتم، بوشهر رفتم، خارك رفتم و هيچ كس هم به من نگفت كجا مي‌روي.

ما حدود 1300 تا 1400 نفر بوديم كه بعد از پايان جنگ و عده‌اي هم در آغاز جنگ اول خليج فارس به اشرف پيوستيم. الان مگر چند نفر از اينها مانده‌اند، شايد كمتر از 300 نفر. كساني هم كه نمي‌آيند از ترس‌شان است نه اينكه جذب شده باشند. اولين چيزي كه به سر هر كسي كه مي‌خواهد از اشرف فرار كند مي‌آيد اين است كه وقتي از اينجا رفتم بيرون چه بر سر من خواهد آمد. اينها مي‌گويند كه ما از اينجا برويم بيرون چه بر سر ما مي‌آيد. رجوي خودش از اين مسئله خيلي براي ما حرف مي‌زد، او مرتب مي‌گفت كه مثلا فلان عده‌اي كه از اشرف رفتند وقتي مي‌خواستند تحويل ايران شوند، مثلا اين تعدادشان كشته شدند، در ايران هم بقيه اعدام شدند يا زندان افتادند بدون اينكه حتي خانواده‌شان را ببينند.

همين خود من وقتي فرار كردم و به هتل رفتم ديدم چند نفر از آنها كه مسعود رجوي مي‌گفت موقع فرار كشته شده‌اند يا اينكه در عراق آواره شده‌اند و براي يك لقمه نان فلاكت مي‌كشند در آن هتل خيلي راحت دارند زندگي مي‌كنند و منتظرند تا مقدمات بازگشت‌شان به ايران يا رفتن‌شان به اروپا آماده شود.

خوب حالا هم مي‌گويند كه محمود دشتستاني براي آنكه در ايران كاري به كارش نداشته باشند و اذيتش نكنند دارد از جمهوري اسلامي حمايت مي‌كند، من نه قسم مي‌خورم و نه آيه پيش مي‌كشم، هر كس اين فكر را مي‌كند بيايد شيراز خانه ما و بيايد آنجا وضعيت من را در آنجا ببيند. يك خانواده‌اي چند وقت پيش به من زنگ زدند كه مي‌ترسيم اگر برادرمان به ايران بيايد بگيرندش و بلايي بر سرش بياورند، من گفتم بابا برادر تو كه كاره‌اي نبوده است الان از اعضاي سابق منافقين كسي بوده كه فرمانده لشكر بوده يعني در عمليات‌هاي چلچراغ، آفتاب، مرواريد و مرصاد فرمانده بوده است، در عمليات‌هاي مرزي فرمانده بوده است و الان دارد در ايران زندگي‌اش را مي‌كند، برادر شما كه ناخن انگشت كوچكه اين بابا هم نبوده است در عمليات‌هاي نظامي منافقين.



مسعود كجاست؟ فكر خطايي كه امكان توبه هم ندارد!



آقاي دشتستاني مسعود رجوي چند سال است كه پنهان شده و آيا هيچ وقت اين سوال بين اعضاي مطرح نيست كه مسعود كجاست و چرا مخفي شده است؟



دشتستاني: ببينيد يك نفر در هر كجاي ايران و در هر موقعيتي آيا مي‌تواند بپرسد كه آقاي خامنه‌اي كجاست و چه مي‌كند؟ با همه تهديدهايي كه براي ايشان وجود دارد هر كسي مي‌تواند حتي در نهادهاي نظامي اين سوال را بپرسد كه مثلا آقاي خامنه‌اي كجاست؟ چند وقتي است كه در تلويزيون و اخبار هم سراغي از ايشان نيست؟

اما در اشرف مطلقا نمي‌تواني بپرسي كه رجوي كجاست؟ به معناي دقيق كلمه به لحاظ ذهني، روحي و رواني تو را به چهار ميخ مي‌كشند. "برادر نيست؟" منظورت چيست؟ آيا منظورت مسعود رجوي است؟ براي چه اين سوال را مي‌كني؟ مطلقا نمي‌تواني چنين سوالي بپرسي.

من با اكبر محبي كه بهترين دوست من در اين سال‌ها بوده است و در سال 59 با هم به اسارت درآمديم و تا به حال با هم بوده‌ايم و واقعا بهترين رفيق من است حتي در خلوت جرأت نكرده‌ام اين سوال را با او هم در ميان بگذارم.



يعني در نشست‌هاي ايدئولوژيك هم كه شما بايد همه شائبه‌هاي ذهني خود را كه داشتيد يا نداشتيد مطرح مي‌كرديد، نمي‌توانستيد اين سوال را مطرح كنيد؟



دشتستاني: نه. ببينيد از سال 82 كه آقا غيبش زد، 16 يا 17 نشست ايدئولوژيك تلفني يا اينترنتي براي ما داشت كه آن هم فقط صداي او را پخش مي‌كرد. ما حتي نمي‌توانستيم بپرسيم كه مثلا اين سايتي كه به واسطه آن ارتباط ما برقرار شده بود كدام سايت بود؟ حتي نمي‌توانستي مثلا بگويي كه انگار صداي برادر از همين نزديكي‌ها مي‌آمد، اگر اين را بگويي به چهار ميخ مي‌كشندت.

ببینید، آن زمانی که در ایران در سال های دهه ۶۰ آن همه ترور صورت گرفت، هر کسی حق داشت از کنار دستی اش بپرسد که امام کجاست و حالش چطور است؟ ولی الان در اشرف شما از بهترین دوست خودت که هیچ حتی اگر پدرت آن جا باشد نیز نمی توانی از او بپرسی که مسعود کجاست؟

ببينيد شما درباره 2 چيز اصلا نمي‌تواني آنجا سوال بپرسي، يكي پول و ديگري حضرت آقا مسعود رجوي.



پيش آمد كسي درباره مسعود چيزي بپرسد تا شما ببينيد كه عملا چه بر سر وي مي‌آورند؟



دشتستاني: اصلا نيازي نبود كسي چيزي بپرسد يا ما ديده باشيم و اصلا جو رواني به وجود آورده‌اند كه كسي جرأت طرح چنين سوالي را به ذهن خودش هم ندهد.

ببينيد به لحاظ امنيتي ما آنجا ساختار و تشكيلاتي از پايين به بالا داشتيم كه خطاهاي كوچك معمولا در همان نهاد امنيتي تشكيلات كوچك خودمان حل و فصل مي‌شد و به لحاظ امنيتي دو بخش كلي امنيت داخلي و امنيت اطلاعات داشتيم.

اما يك بخش داشتيم كه بخش ضد اطلاعات بود. در اشرف هر چيزي ضد اطلاعات نيست، يعني تقريبا هيچ ضد اطلاعاتي نداريم الا سوال درباره 2 چيز يكي درباره اينكه منابع مالي سازمان از كجاست و ديگر و مهمتر اينكه برادر مسعود كجاست؟ اينجا ديگر نهادهاي اطلاعاتي و امنيتي اشرف به تو كاري ندارند، سر و كار تو با ضد اطلاعات اشرف است. بايد پاسخ دهي كه چرا اين سوال را كردي؟ اصلا چرا ذهنت به اين سو كشيده شده است؟ اين بي‌چارچوبي ذهني از كجا براي تو به وجود آمده است؟ حتما محفل داري يا به خانواده‌ات فكر مي‌كني؟ حتما غسل هفتگي نمي‌كني يا عمليات جاري نمي‌كني كه ذهنت به اينجا كشيده شده است.



هيچ دليلي براي شما ذكر شد كه چرا مسعود غائب شد؟



دشتستاني: اين بحث طولاني مي‌طلبد اما خلاصه‌اش را اگر بخواهم براي شما بگويم بايد از خود رجوي نقل كنم براي‌تان.

خود رجوي در يك نشست بزرگ در سال 82 بعد از خلع سلاح در تير ماه گفت براي آنكه به اشرف و شما زياد فشار وارد نشود خودم را پنهان مي‌كنم.

خوب اذهان ساده‌لوح اين حرف را باور مي‌كنند اما اصل قضيه است كه اگر براي رجوي هر اتفاقي بيافتد، حالا مي‌خواهد دستگيري باشد يا هر اتفاق ديگر كل مجموعه و فرقه رجوي از هم مي‌پاشد. خود رجوي مي‌گويد جانشين من مريم است، كجا جانشين تو مريم است، اصلا شيرازه و نخ نبات كل فرقه با تمام سابقه و كليت و ماهيتش به مسعود رجوي وابسته است.

اما قضيه اين است كه مسعود نمي‌خواست دم به تله بدهد.

در خوشبينانه‌ترين حالت 3 هزار و 300 و خورده‌اي نفر در اشرف بودند. من يك جدولي براي خودم كشيدم و نمودار رسم كردم برايش و ديدم كه از اين تعداد غير از آنهايي كه ديگر سني از آنها گذشته است و ديگر آمدن و نيامدن براي‌شان اهميتي ندارد و الان حداقل 55 تا 60 سال دارند، آنهايي كه به معناي دقيق كلمه خودشان را به اين فرقه مي‌چسبانند و چاپلوس منش هستند و كساني كه خوب واقعا به راه غلطي كه انتخاب كرده‌اند اعتقاد دارند، حداقل 50 درصد كل بيش از 3 هزار و 300 نفر قصد جدي براي فرار از فرقه رجوي دارند. در يك كلمه بگويم كه جوانان فرقه رجوي دنبال راه فرار مي‌گردند.



شما وقتي بازگشتيد چه برخوردي از طرف خانواده‌تان با شما شد؟



دشتستاني: البته آن چيزي كه ما از دولت ديديم هم فرقي با برخورد خانواده‌مان با ما نداشت و خارج از تصور ما بود. به هر حال براي 20 سال يك مهر بر پيشاني ما خورده بود به نام منافق. اما وقتي آمديم اينجا و برخوردي كه با ما شد فوق تصور ما بود.

من فكر مي‌كردم كه از طرف خانواده طرد شوم.





رجوي در يك نشستي به ما گفت شما آن قدر عالي و بزرگ هستيد كه وقتي از اشرف برويد و خراب مي‌شويد خانواده شما هم مي‌خواهند شما را طرد كنند. اين به ذهن همه تحميل شده بود.

حتي آن دسته از اقوام و آشنايان ما كه از طرفداران پر و پا قرص نظام جمهوري اسلامي هستند حتي يك برخورد با ما نكردند كه ما فكر كنيم اين برخورد ناشي از حضور 20 ساله ما در جمع منافقين است.



تحليل شما از اين همه اصرار و تلاشي كه فرقه رجوي براي حفظ اشرف داشت، چيست؟



دشتستاني: سوال بسيار خوبي كرديد. البته من تحليل نمي‌كنم چرا كه تحليل بالاخره ذهني است. من واقعيتي را كه ديدم و دريافتم مي‌گويم.

در ايران به آن منطقه و اردوگاه مي‌گفتند قرارگاه اشرف اما در فرقه رجوي به آن نمي‌گويند قرارگاه يا اردوگاه بلكه مي‌گويند "كانون استراتژيك نبرد". براي همين است كه مي‌گويند شما اگر خيابان اشرف را هم جارو بزني اين جهاد اكبر است. جهاد اكبر كدام است، از نظر آنها اشرف اميد خلق قهرمان است.

از روزي كه من آمدم ايران خيلي كم افرادي هستند كه اصلا اشرف را بشناسند و بدانند كجاست و كي در آن چه كاره است. اصلا براي مردم ما اين چيزها مهم نيست در حالي كه در فرقه رجوي مي‌گويند حداقل 90 درصد مردم تلويزيون سيماي آزادي منافقين را نگاه مي‌كنند و مدعي‌اند كه 90 درصد مردم ايران از حاميان ما هستند و چشم به اشرف پايگاه رزمندگان راه آزادي دوخته‌اند.

الان شما برو در يكي از خيابان‌هاي تهران بگو من مجاهد خلق هستم ببين خود همين مردمي كه بعضا نيز با جمهوري اسلامي زاويه دارند تو را تكه پاره مي‌كنند يا نه؟

اشرف براي فرقه رجوي يك نماد بود كه اينها نيز اساس كارشان را حفظ اين نماد گذاشته‌اند بودند و از سوي ديگر اشرف نماد مبارزه مسلحانه مجاهدين در راه آزادي بود.

اگر قرار مي شد اين پادگان با همان ساختمان‌ها و شكل و ظاهر فقط اندكي جابجا شود تمام هيمنه و ابهت آن فرو مي‌ريزد. رجوي از سر اجبار براي آنكه اعضاي فرقه‌اش را براي ماندن در مجموعه تحريك كند به اشرف جان بخشيده بود و به اعضا قبولانده است كه حتي اگر جانشان را براي حفظ اشرف بدهند اين بزرگترين جهاد در نزد آنها بود.

مسعود رجوي هميشه طوري رفتار مي‌كند كه اگر همه چيز تو را هم بگيرد به گونه‌اي برخورد مي‌كند كه اين هديه و لطفي از طرف اوست. وقتي قرار شد اشرف خلع سلاح شود مسعود گفت مرا تحت فشار گذاشته بودند و من از بين سلاح و صاحب سلاح، صاحب سلاح را انتخاب كردم. وقتي اين حرف را مي‌شنوي با خودت مي‌گويي عجب رهبر نازنيني دارم. البته برخلاف ادعاهاي رجوي و تلويزيونش اينها هر وقت فرصت به دست بياورند دوباره سلاح به دست مي‌گيرند و اصلا اينها را براي همين نگه داشته‌اند






سرگذشت من با مجاهدین خلق(5)




فرار از اشرف







به محض احساس خطر وظیفه داشتید حتی مسئول خودتان را بزنید . به اعضای واحد آموزش داده می شد در صورتی که فردی از آنها زنده دستگیر شود ، هر فرد دیگر تیم با هر مسئولیتی وظیفه دارد تا فرد دیگر را با تیر بزند ، او نباید معطل بماند که از دو نفر که یکی شان سر تیم است ، اول نفر همراهش را و بعد خودش را بزند .







پرویز درخشان1387 - 1380




اواسط آذر ماه 80 بود و بارش های باران شدت گرفته بود و باغچه های مرکز آموزش سرسبزتر و زیباتر از همیشه به نظر می رسیدند . دوره ی آموزش موشک انداز آر.پی.جی هفت را طی می کردیم که یکی از فرماندهان یگان که از اعضای باسابقه ی سازمان بود و در خارج نیز فعالیت داشت ، اقدام به فرار می کند .




یکی از شب های سرد پاییز ، " مهرداد رضا زاده" فرمانده ی دسته ی ما دچار شکم درد شدیدی شد ، او را به بیمارستان قلعه ی اشرف منتقل کردند تا تحت نظر پزشکان آنجا قرار بگیرد . پزشکان بعد از معاینه ی مختصری که کردند ، گفتند که آپاندیس وی مشکل دارد و سریعاً برای عمل جراحی می بایست به قرارگاه بدیع زادگان در غرب عراق منتقل شود . سازمان مجاهدین بیمارستان مجهزی در قرارگاه بدیع زادگان داشت و تمامی عمل های جراحی اعضا را در این بیمارستان انجام می دادند .




" محمد رضا نقاش " فرمانده ی پذیرش ، " مسعود طیبی " یکی از فرماندگان یگان ما را که سال ها پیش از ایتالیا به عراق آمده بود ، صدا زد و توجیه نمود که برای اسکورت آمبولانسی که قرار است " مهرداد رضازاده " را به بیمارستان منتقل کند بایستی برود . وی که علاوه بر فعالیت در مرکز آموزش در قسمت صدا و سیمای مجاهدین خلق نیز فعالیت داشت ، بدون آن که کوچکترین جلب نظری کند و یا شک کسی را برانگیزد ، در اتاق آسایشگاه به سراغ کمد فلزی شخصی اش رفت .




اتاق از افراد یگان خالی بود ، زیرا همه در حال برگزاری نشست عملیات جاذری بودند . او بی سر و صدا چندین سی دی فوق امنیتی را که مربوط به جنش های مجاهدین و سخنرانی های رجوی در روز 11 سپتامبر بود ، به آهستگی در درون کیف دستی کوچکی قرار داد و لباس های شخصی بر تن کرد و به طرف اسلحه خانه راه افتاد تا سلاح های ویژه اسکورت را دریافت کند .




او پس از دریافت سلاح و پول و کارت های عدم تعرض ، به همراه سه نفر دیگر به شکل دو به دو سوار بر دو خودرو گردیدند ، در حالی که آمبولانس حامل " مهرداد رضازاده " در وسط دو خودروی آنها قرار داشت ، با چراغ های خاموش و در سکوتی مطلق و به آهستگی و بدون آن که جلب نظری کنند به طرف جاده ی آسفالته ی بغداد - کرکوک به راه افتادند .




در جاده های بین شهری عراق ایست و بازرسی های فراوانی از طرف پلیس آن کشور وجود داشت . ولی آنها کارت های عدم تعرض را که سازمان امنیت عراق در اختیار مجاهدین قرار داده بود به همراه داشتند . صاحبان هر خودرویی که در عراق زمان صدام این کارت را با خود حمل می کردند ، به هیچ ایست و بازرسی جواب پس نمی دادند و افراد پلیس حق جستجو و بازرسی خودروی آنها را نداشتند و بی درنگ می بایست راه را برای ادامه ی مسیر آنها باز می نمودند .




این کارت ها به شکل ویژه در اختیار مجاهدین و فقط برای موارد خاص تردد در جاده های عراق در اختیار افراد قرار می گرفت . آنها با سرعت به سمت غرب عراق و به طرف بیمارستان بدیع زادگان در حرکت بودند ، بعد از چند ساعت رانندگی ، بدون آن که به مشکل خاصی بر بخورند ، خودشان را به قرارگاه مربوطه رساندند و بیمار را به کادرهای بیمارستان تحویل دادند . پس از دو تا سه ساعتی استراحت ، آنها حسب دستوری که داشتند ، خود را برای بازگشت آماده کردند .




" حمید ارباب " و " مسعود طیبی " در یک خودرو قرار داشتند و به عنوان جلودار به سمت قلعه ی اشرف به راه افتادند . خودروی دیگر با فاصله و در پشت سر آنها قرار داشت . مسعود طیبی در حال رانندگی بود و ماشین را هدایت می کرد . حمید ارباب بعداً می گفت ، وقتی به سر و رویش نگاه کردم ، احساس کردم حالت عادی ندارد ، با او گفتم چی شده ؟ حالت خوب نیست . که در جواب گفته بود : آره ، حالم خوب نیست .




حمید ارباب به او می گوید : می خواهی من پشت فرمان بنشینم که با موافقت مسعود طیبی مواجه می شود . طیبی با کم کردن سرعت خودرو ابتدا می گذارد ماشین اسکورت پشت سری از کنار آنها رد شود و فاصله بگیرد . سپس به آرامی در کنار جاده پهلو می گیرد . حمید ارباب از خودرو پیاده می شود تا به جای او در پشت فرمان قرار گیرد ، او از جلوی ماشین در حال دور زدن است که طیبی پایش را روی پدال گاز می گذارد و او را زیر می گیرد .




سر حمید ارباب با تیر برقی که در آن اطراف قرار داشت برخورد می کند و بی هوش در همانجا می افتد . طیبی در حالی که کارت عدم تعرض و پول ها و سلاح های کمری در جلو داشبورد قرار داشتند به سرعت به سمت کردستان عراق می گریزد .




تا مجاهدین به خود بیایند و متوجه فرار طیبی از دست شان بشوند ، او خود را وارد منطقه ی امن و خودمختار کردستان عراق کرد و در اولین فرصت خود را به نیروهای آمریکایی رساند و سی دی های مربوط به جشن های روز 11 سپتامبر را به همراه مدارک محرمانه ی دیگری در اختیار ارتش آمریکا قرار داد .




مسعود طیبی پس از مدتی اقامت در کردستان عراق و تهیه ی چند هزار دلار پول نقد ، توانست در نهایت خودش را به اروپا برساند و از کشور هلند درخواست پناهندگی نماید . واحد ضد اطلاعات سازمان وقتی از فرار او به همراه سی دی های امنیتی مطلع شد ، شوکه گردید . طیبی در اروپا اقدام به افشاگری هایی علیه سازمان مجاهدین نمود که هزینه ی آن برای سازمان بسیار سنگین بود .




شاید او جزء معدود افرادی بود که توانست از قلعه ی مخوف اشرف و عراق بگریزد و خودش را به اروپا برساند . کمتر از یک ماهی از فرار مسعود طیبی در سال 1380 به کشور هلند نگذشتته بود که سازمان مجاهدین خلق وارد مذاکره و دسیسه با سازمان اطلاعات و امنیت عراق شد تا به هر شکلی که شده او را به عراق باز گردانند . زیرا سازمان تاب و تحمل افشاگری های او را در رابطه با مناسبات داخلی اش را نداشت .




بنا به مدارک مستند صوتی و تصویری که بعدها از سرنگونی دولت صدام حسین از درون آرشیوهای سازمان امنیت عراق بیرون آمد ، فیلمی مشاهده شد که مسعود رجوی رهبر سازمان مجاهدین خلق در حال مذاکره با سپهبد " طاهر جلیل حبوش " ، رئیس سازمان اطلاعات و امنیت عراق نشان می داد که در حال چاره اندیشی برای برگرداندن این عضو فراری مجاهدین هستند .




قرار بر این شد که برای طیبی توسط سازمان امنیت عراق پرونده ای جنایی تشکیل شود تا از طریق پلیس اینترپل بتوانند او را مجدداً به عراق باز گردانند ، اما دولت هلند به هیچ وجه حاضر به باز پس فرستادن طیبی به جهنم عراق نشد .




• سه شبانه روز بازپرسی :




زمستان و دی ماه عراق از راه رسیده بود و سوزش سرما در بیابان ها ، تا بن استخوان بدن انسان نفوذ می کرد . یک روز جمعه تصمیم گرفتند برای پیک نیک ما را بیرون ببرند . صبح حدود ساعت 10 در پشت خودروهای نظامی آیفا که مختص جابجایی نفرات با مهمات بود ، سوار شدیم و تحت حفاظت شدید گاردهای امنیتی مجاهدین بعد از مدت ها پا به بیرون قرارگاه اشرف گذاشتیم .




حدود یک ساعتی با ماشین رفتیم تا سر ستون نظامی ما به کنار رودخانه ای رسید که جای نسبتاً سرسبز و خوبی بود ، ترجیح دادند در آنجا اتراق کنند . چندین لندکروز که تیربارهای بی.کی.سی بر روی آنها نصب بود برای حفاظت در اطراف مستقر شدند تا کار نگهبانی و حفاظت را انجام دهند ، تا نفرات از گزند احتمالی دشمنان در آسایش باشند . آن روز هوا صاف و آفتابی بود و ناهار را که جوجه کباب با پلو بود با اشتهای تمام در کنار رودخانه خوردیم ، چون می دانستیم از این فرصت ها دیگر نصیب مان نمی شود !




بعد از ناهار نفرات هم خودشان را با بازی های جمعی و دیگر تفریحات سرگرم کردند ، تا این که نزدیک ساعت چهار عصر بود که " فهیمه اروانی " حکم بازداشت نفرات را صادر کرد . در برگشت ستون نظامی ما با نظامیان عراقی برخوردی داشتند که به علامت دوستی دستی برای هم تکان دادیم و از کنار یکدیگر گذشتیم .




روز شنبه صبح بعد از صبحانه زمانی که می خواستم به کلاس آموزشی بروم ، " محمد رضا نقاش " فرمانده یگان صدایم کرد و به من اطلاع داد که می بایست با وی به واحد ضد اطلاعات برای بازجویی و چک امنیتی بروم . با او راه افتادم و به سمت پارکینگ مرکز پذیرش رفتیم و سوار یک لندکروز شدیم و بعد از یک ربع به محوطه ی حفاظت شده ای رسیدیم و خودرو را در کناری پارک کرده ، پیاده به مسیر ادامه دادیم ، تا این که به ساختمانی رسیدیم که بر روی آن نوشته شده بود " شعبه ی پنجم ضد اطلاعات " .




محمد رضا نقاش درب یکی از اتاق ها را به آهستگی زد و وارد آن اتاق شدیم که علاوه بر ما ، سه نفر دیگر هم در آنجا حضور داشتند ، پس از سلام و احوال پرسی ریل سؤال و پرسش های آنها شروع شد که سه شبانه روز ادامه داشت . از روزی که به دنیا آمدم تا روزی که سر از قرارگاه اشرف در آورده بودم ، برایشان گفتم و به سؤالات شان پاسخ دادم تا ابهامات شان بر طرف شود و آنها هم مستمر از گفته های من یادداشت بر می داشتند . بالاخره بعد از سه روز رضایت دادند و اجازه دادند که مجدداً به مرکز آموزش باز گردم .




چند روزی گذشت و معلوم شد فرماندهی مجاهدین از بین نفرات جدیدالورود به دنبال افراد با انگیزه ای می گردد تا آنها را برای عملیات های تروریستی و خمپاره زنی به داخل ایران بفرستد . بیشتر انگیزه و کینه و عداوت شخصی در وهله ی اول در درون نفر برایشان مهم بود و فاکتورهای سن و سابقه ی تشکیلاتی و آمادگی جسمانی در رتبه های بعدی قرار داشت .




به عنوان مثال سر ترور لاجوردی ، مریم رجوی با تیم ترور ملاقات داشت . همین " علی اکبر اکبری " به مریم قول داد خاطر جمع باشید گلوله را وسط دو چشمان لاجوردی خالی خواهم کرد ، این حرف را توی نشست پذیرشی ها هم زده بود .




• تیم های ترور مجاهدین :




افراد تیم های ترور یک بار تا زمان عزیمت به خاک ایران با مسعود رجوی ملاقات داشتند . این ملاقات جنبه ی مشوق و محرک داشت . یا به صورت تلفنی بود یا حضوری . مریم هم در این ملاقات ها حضور داشت . رجوی فضا را طوری می ساخت که حتی بعضی افراد تیم ها روی پای مسعود می افتادند و گریه می کردند ، قوت مسعود در تحریک و آماده کردن روحی و روانی این افراد بود ، می دانست چگونه این حالت ها را آماده کند ، از هر عامل تحریک کننده ای برای ایجاد انگیزه استفاده می کرد .




یکی از فاکتورهای انتخاب افراد برای عملیات داخل ایران این بود که نباید از اعضای قدیمی سازمان باشند . دورم به دنبال پیدا کردن افرادی بودند که جدای از وظایف تشکیلاتی ، نسبت به سوژه کینه و عداوت شخصی داشته باشند . یعنی انگیزه های فردی برای آنها خیلی مهم بود ، فاکتور بعد این بود که این فرد تا چه اندازه به ملاء تسلط دارد ، یعنی نسبت به موقعیت و شرایط آشنایی دارد ؛ اطلاعات شان از وضعیت عملیاتی به روز است یا نه ، برای این که بتوانند بعد از انجام عملیات خودشان را نجات بدهند و دستگیر نشوند ، روی این فاکتورها به طور اساسی مطالعه می شد .




برایشان خیلی مهم بود که کسی از موضع انگیزه های شخصی وارد عملیات بشود ، به این خاطر که این فرد یک انگیزه ی مضاعف برای موفق شدن داشت . از طرف دیگر امکان دستگیر شدن او هم به میزان زادی کم می شد ، چون آمادگی بیشتری برای خودکشی در او می یافتند . به عنوان مثال آدمی که برای ترور لاجوردی انتخاب کردند ، تنها دو سال بود وارد مناسبات شده بود و حتی هنوز در یگان ها سازماندهی نشده بود .




منظورم این است که این فرد در ورودی سازمان و در همان مرحله ی پذیرش گفته بود من باید بروم و لاجوردی را بزنم. انگیزه ی این فرد همان کینه و عداوت شخصی اش بود. این فاکتور برای سازمان در درجه ی اول اهمیت قرار گرفت و بعد توان و صلاحیتش که خود به خود با اصرار و استمراری که درباره ی تصمیمش داشت ، سرانجام تشکیلات را مجاب کرد که او را به تیم عملیات ترور لاجوردی ببرند و اعزام کنند .




به همین ترتیب سازمان مدتی هم رفت روی این محور که کسانی را برای عملیات داخله انتخاب کند که هنوز وارد مناسبات نشده اند و هیچ اطلاعی از کم و کیف و مناسبات درونی سازمان ندارند . چون فلسفه اش این بود که هر چقدر افراد کمتر بدانند ، کم هزینه تر است . در این مرحله بحث صلاحیت ها جای خودش را به این مهم داد که اول ببینیم چه کسانی از سازمان کمتر می دانند و بعد انگیزه های شخصی بیشتری دارند تا به مرور این افراد را به صلاحیت ها و توان تشکیلاتی و عملیاتی نزدیک کنیم .




به موازات این خط حتی افراد عضو و رده دار تشکیلاتی هم مثل افراد قدیمی از رفتن به این نوع عملیات حذف می شدند و سازمان آنها را نیز از این گونه عملیات کنار می گذاشت و تازه واردها را جایگزین می کرد . یکی از دلایلی هم که برای انتخاب نکردن اعضای قدیمی داشتند ، به نظر این بود که نمی خواستند روی نیروهای کیفی خودشان ریسک کنند .




از چند جهت : یکی این که اینها را از دست ندهند و دوم این که در صورت دستگیر شدن هزینه ی زیادی روی دست سازمان می گذاشتند ، هم از جهت اطلاعاتی که می سوخت و هم از جهت برد و اهمیتی که این افراد داشتند و هم تأثیری که بعدها روی لایه های مختلف سازمان می گذاشت ؛ چون اگر این افراد وا می دادند و همکاری می کردند ، خود به خود روی بقیه ی افراد و میزان مقاومت شان در شرایط مشابه تأثیر می گذاشت ، ضمن این که خیلی از مسائل درون تشکیلاتی که مربوط به لایه های بالای سازمان بود لو می رفت . به دلیل همین هزینه هایی که روی دست سازمان می ماند ، ترجیح می دادند از افراد و نفرات پایین تر انتخاب کنند .




از زمانی که افراد برای عملیات تروریستی داخل ایران انتخاب می شدند تا زمان اعزام آنها به داخل ، پروسه ی خاصی می گذشت . از لحظه ای که تیم عملیاتی انتخاب می شد ، می رفتند در مرحله ی آمادگی برای انجام عملیات ، در این مرحله ارتباط تیم به طور کامل با سایر اعضای ارتش و مناسبات و بقیه ی افراد قطع و تیم به کلی منزوی می شد ، در این مرحله هیچ اطلاعاتی از مناسبات به این افراد اضافه نمی شد .




کارکرد این منزوی شدن در وهله ی اول این بود که هم اطلاعات قبلی شان به مرور پاک می شد و هم رابطه شان با مناسبات و گرفتن اطلاعات تازه قطع می گردید ، به شکلی در نقطه صفر قرار می گرفتند . دومین کاری که در این مرحله انجام می شد بحث تغییر ظاهری افراد بود . مثلاً در آن مرحله داشتن ریش یک محمل و پوشش رای عادی سازی بود ، افراد در این موقعیت ریش می گذاشتند تا با شرایط هماهنگ بشوند، با ریش گذاشتن یا هر نشانه و علامت دیگر روی عادی سازی می رفتند .




بعد روی آمادگی جسمانی کار می کردند ، اول تست پزشکی می دادند که ببینند سلامت جسمانی دارند یا نه ، از هر نظر تست می شدند تا مشکل خاصی که در زمان عملیات باعث مانع بشود ، وجود نداشته باشد. بعد نحوه ی انجام عملیات را مرور می کردند ، بارها و بارها روی موقعیت ، هدف و چگونگی عملیات تروریستی تمرین می کردند . در این مرحله روی نحوه ی خودکشی ها و اقدامات انتحاری در جریان عملیات تأکید بیشتری می شد . روی شکستن قرص های سیانور ، استفاده از نارنجک برای خود زنی و یا استفاده از سلاح کمری کار می کردند .




آن قدر روی این موارد تمرین می شد تا ملکه ی ذهن افراد بشود و بتوانند چشم بسته و بدون این که نیاز به فکر کردن داشته باشند ، اقدام کنند . در لابلای این آموزش ها ، اوقات استراحت و فراغت افراد را به تماشای فیلم های تهییج کننده اختصاص می دادند ، فیلم های کاملاً آموزشی که افراد را چه به صورت روحی و روانی و چه فیزیکی و عملیاتی تهییج و آماده می کرد . حتی بعضاً فیلم هایی با موضوع گروگان گیری به عنوان یک راه حل برای بن بست شکنی از وضعیت های اضطراری نشان می دادند .




انجام انواع ورزش های بدنسازی و رزمی هم در این مقطع لحاظ می شد. نحوه ی تغذیه و تست های پزشکی کنترل می شد . در تمام این مدت افراد تحت نظر مستقیم پزشک بودند ، مرتب فشار خون و تست های لازم انجام می شد . فیلم های مربوط به منطقه ی عملیاتی برای آشنایی بیشتر و به روز شدن نسبت به منطقه و حوزه ی عملیاتی نشان داده می شد . آموزش های لازم برای این که اگر در موقعیت محاصره قرار گرفتند چه کارهایی انجام بدهند ، طرز حمل سلاح و مخفی کردن آنها در لباس ها و طرز وارد کردن آنها ار مرز به داخل ایران داده می شد .




مثلاً آموزش می دادند که چگونه با وانت باری که علف حمل می کند ، سلاح های همراه خود را وارد ایران بکنند . از جمله خمپاره های کماندویی ویژه که توسط صنایع دفاع عراق ساخته شده بود و لوله ی آن از وسط برش خورده و بعد برای سر هم کردن توسط یک مهره به هم وصل می شدند . خصوصیت اینگونه خمپاره ها ، کوچکی و قابلیت جاسازی آنها در کیف دستی بود . ضمن این که اگر قاطی ابزار لوله کشی می شد کسی تشخیص نمی داد که این یک سلاح است .




عادی سازی در طرز لباس پوشیدن ، راه رفتن ، برخورد با مردم ، سپری کردن اوقات تا زمان انجام عملیات و این که از چه امکاناتی و با چه پوشش ها و محمل هایی می شود استفاده کرد ، یا این که چگونه بروند توی پوشش آدم های روستایی و از مرز وارد ایران بشوند ، چگونه لباس تعویض کنند ، مدارک شان را عادی سازی کنند ، اگر در این مرحله دستگیر شدند چه کار باید بکنند و غیره ، آموزش داده می شد . وضعیت دارایی و موجودی شان با حساب و کتاب های از پیش تعیین شده ، ارتباط گیری با عقب و در صورت بودن نفرات داخل ایران ، چگونه با اینها ارتباطات صورت بگیرد ، باید مشخص می شد .




مبنا این بود که افراد انتخاب شده برای عملیات داخله ، از آن مقطع به بعد در هیچ نشستی ولو حتی نشست های عمومی که مسعود و مریم حضور داشتند ، اجازه حضور نداشتند . با هیچ فردی از هیچ رده ای از تشکیلات حرف نمی زدند ، یعنی ارتباطی نبود که صحبت کنند . در این وضعیت آن داده های اولیه به تدریج از ذهن افراد پاک می شد و جای آن را اطلاعات تازه می گرفت . طوری که آن داده های اولیه به تدریج پاک می شد .




آن فیلم هایی هم که پخش می کردند یک جنبه اش این بود که فرد را دچار تراکم و تداخل اطلاعاتی می کرد ، اینها باعث فراموشی می شد . لزومش این بود که در صورت دستگیری اطلاعات فرد به روز نبود ، وقتی هم دستگیر می شد ، اطلاعات او مربوط به چهار ماه پیش بود ، هر سؤالی از او می کردند به تناسب اطلاعات چهار ماه پیش و با اشارات و این که فلانی و فلانی بودند ، نام می برد . در واقع سازمان می خواست از یک مرحله همه چیز را از ذهن افراد پاک کند ، آنها را از گذشته شان تخلیه کند تا در صورت دستگیر شدن چیز دندان گیری برای ارائه نداشته باشند .




اما در اصل اساسی که با اقدامات انتحاری پیوند می خورد و یکی از اصولی ترین موضوعاتی که برای هر تیم عملیاتی روی آن بحث می شد و حتماً باید از این مرحله می گذشتند ، اثبات این موضوع بود که آیا فرد و تیم عملیاتی جزء کسانی هستند که در برخورد با خطر دستگیری با سیانور خودشان را بشکند یا نه ؟ اولین بحث این بود که اینها حاضر هستند خودشان را بکشند یا نه !




مرز سرخ این بود که کسی نباید اسیر شود ، این مرز سرخ به طور خاص مورد تأکید قرار می گرفت . اینجا بحث این بود که وقتی کسی برای عملیات داخل ایران می شود و امکان عقب نشینی از او سلب می گردد و راه برگشتش بسته می شود ، چطور باید امکان دستگیر شدن و به دست دشمن افتادن را از بین ببرد .




در این شرایط فرد تنها یک راه فرار دارد ، برای این که اگر به دست دشمن بیفتد مرز سرخ را رد کرده است ، برای این که این مرز سرخ را رد نکند ، باید بتواند از قرص سیانورش استفاده کند تا زنده به دست دشمن نیفتند ، پس اولین ملاک انتخاب این فرد برای تیم های عملیاتی حتماً می بایست این باشد که این فرد چقدر در زمان خطر دستگیری آماده ی استفاده از قرص سیانور است ، چقدر آمادگی این را دارد که به هر صورت به دست دشمن نیفتد .




خلاصه مطلب این بود که این آدم اهل خودکشی هست یا نه ! برای این که می گفتند وقتی شما برای عملیات می روید برای رژیم بیش از هر چیز این مهم است که اگر هم نیروی خودش را از دست داده ، در عوض ضارب را جهت تخلیه اطلاعاتی زنده دستگیر کند و برای همین هم شما نباید تحت هیچ شرایطی خودتان را زنده به دست دشمن بدهید ؛ سازمان می گفت که پس متقابلاً ما هم باید تلاش کنیم زنده به دست دشمن نیفتیم و کسی را انتخاب کنیم که اطمینان داشته باشیم خودکشی می کند .




اولین ملاک برای انتخاب این افراد همان فاکتور آمادگی برای خودکشی بود ، در همین رابطه هم برای تمام افرادی که وارد این عملیات می شدند به اصطلاح خودشان سلاح تضمین برای خودکشی می گذاشتند . یعنی وسایلی که فرد بتواند با آن خودش را بکشد ، سلاح های تضمین یکی سیانور ، دیگری نارنجک و یکی هم سلاح کمری بود . در کنار این یکسری آموزش های خاص هم برای این افراد می گذاشتند ، یکی از این آموزش ها مربوط به نحوه ی استفاده از تضمین های خودکشی بود ؛ یعنی چگونگی استفاده از سیانور ، نارنجک و سلاح کمری در موقع لزوم و در شرایط مختلف .




این که مثلاً در موقعیت فرار ، محاصره ، کمین و همین طور فرض ها و موقعیت های مختلف چگونه می شود از این وسایل استفاده کرد . این وضعیت ها را طراحی و برای هر کدام شان آموزش های خاص می دادند . در کنار این یک سری آموزش های روانی - امنیتی هم می دادند . فرض را می گذاشتند روی این که اگر شما خودتان را نکشید و دستگیر بشوید ، چه وضعیتی در انتظار شما خواهد بود . اینها را طوری مطرح می کردند که تبدیل به تابو می شد ، یعنی طوری که طرف تحت هیچ شرایطی حتی ذهنش به سمت تسلیم شدن نرود .




میز بعد از دستگیری را طوری می چیدند که فرد حتی تهییج بشود به سمت این که اصلاً به امکان فرار هم فکر نکند و خودکشی را تنها گزینه ی ممکن تلقی کند . می گفتند در صورت تسلیم و دستگیر شدن باید شکنجه و فشار تحمل کنید که کشته شدن صد بار بهتر خواهد بود ، به این ترتیب صحنه را جوری برای طرف مجسم می کردند که او می گفت بدون برو برگرد من باید خودم را بکشم !




یکسری آموزش هایی درباره ی آماده کردن و چگونگی خودکشی ها و زدن هم تیمی ها می دادند . در این مورد که وقتی دستگیر شدن را احساس کردید ، چطور همدیگر را بزنید یا حتی در صورتی که هم تیمی شما دستگیر شد ، چگونه او را در وضعیت دستگیر شدن و اسارت در نزد دشمن بزنید و او را راحت کنید ! در این وضعیت دیگر فرض نمی کرد چه کسی مسئول تیم و چه کسی تحت امر است ، تنها جایی که رده ی تشکیلاتی مفهوم داشت و تمرد تشکیلاتی و زیر پا گذاشتن اصول تشکیلاتی مجاز بود ، همین وضعیت بود .




در این وضعیت شما به محض احساس خطر وظیفه داشتید حتی مسئول خودتان را بزنید . به اعضای واحد آموزش داده می شد در صورتی که فردی از آنها زنده دستگیر شود ، هر فرد دیگر تیم با هر مسئولیتی وظیفه دارد تا فرد دیگر را با تیر بزند ، او نباید معطل بماند که از دو نفر که یکی شان سر تیم است ، اول نفر همراهش را و بعد خودش را بزند .




اینجا دیگر سلسله مراتب تشکیلاتی تعیین کننده نیست که چه کسی فرمانده است و دستور می دهد و چه کسی زیر دست و تحت امر می باشد . اینجا فقط موقعیت برتر در پیش دستی برای کشتن هم تیمی در درجه ی اول و بعد خودکشی ملاک است ، مرز سرخ این است که " زنده دست دشمن نیفتید ."




در اینجا هم روی این مسئله که اگر عضو یک واحد نتوانست یا نخواست خودش را بکشد ، هم تیمی ها وظیفه دارند او را کمک کنند تا خودکشی کند و در صورت تمرد موظف هستند او را بزنند . یعنی اصل بر این بود که تحت هیچ شرایطی کسی دستگیر نشود ، همه ی اقدامات و برنامه ها و آموزش ها روی این معطوف شده بود و اهمیتی نداشت که چگونه ، فقط روی این تأکید بود که حتماً این کار صورت بگیرد .










شکنجه در اشرف:







بقلم محمد رزاقی، عضو اسبق مجاهدین




زندانهایی که رجوی در سال 73 برپا کرد در حد یک زندان معمول نبود که زندانی از حق و حقوقی مثل داشتن وکیل ؛ ملاقات؛ هوا خوری؛ مینیمم بهداشت ودرمان و... برخوردار باشد به واقع باید گفت رجوی سیاه چالهایی درست کرده بود در قرارگاه اشرف چون خود پادگان اشرف زندان بود .




در اوایل پاییز 1373 چندین نامه به مسئول وقت سررشته داری ارتش دست ساز رجوی به نام زهرا توکلی با نام مستعار خواهر نصرت نوشتم که خواهان خروج از سازمان هستم ؛ وی هر بار مرا صدا میکرد و با چندین ساعت روزه خوانی می خواست که مرا از تصمیمی که گرفته بودم منصرف کند بحث های زیادی داشتیم که هر کدام ساعتها طول می کشید ولی اخر هر بحث باز من روی تصمیم خودم برای خروج از سازمان تاکید میکردم و ایشان هم هر بار برای فرستادن یک بهانه می اوردند که ما نمی توانیم پاسپورت تورا تمدید کنیم ؛ یا عراق اردوگاه پناهندگان را جمع کرده از ما کسی قبول نمی کند اصلا ما امکان و پول فرستادن کسی را نداریم !




اواخر 1373 بود که حسین اصفهانی یکی از شکنجه گران زندان اشرف بود تقریبا ساعت نزدیک 12 شب بود که در اسایشگاهی که خوابیده بودم به سراغم امد و بیدارم کرد و گفت خواهر نصرت کاردارد و صدایت کرده و من هم بلند شدم لباس پوشیده به بیرون قلعه 900 که ان زمان مقر استقرار نفرات سررشته داری بود رفتم .




همین که خواستم به سمت دفتر نصرت بروم جلو درب ورودی یک جیپ تویوتا ایستاده بود که یکباره حسین اصفهانی گفت بیا سوار ماشین شو! من پرسیدم که مگر نگفتی خواهر نصرت صدا زده ؟




حسین اصفهانی گفت نه میرویم یک جای دیگه کار دارند! رفتم درب ماشین را باز کردم که پشت فرمان یکی را دیدم که هرگز در سازمان ندیده بودم نا اشنا بود ؛ همین که من نشستم حسین اصفهانی هم سوار جیپ شد بطوری که من وسط این 2 نفر قرار گرفتم .




راننده نا اشنای جیپ به سرعت به سمت اسکان حرکت کرد با اینکه مسیر خیلی کوتاه بود ولی سوالات متعددی به ذهنم میزد که برای چی به این طرف میرویم ؟ کجا میرویم در اسکان سابق که دفتری؛ ستادی وجود ندارد در ذهنم به دنبال این بودم که به کجا میرویم جیپ در جلو یک ساختمانی که دورش دیوار بود و ساختمان از بیرون دیده نمی شد توقف کرد و با زدن چند بوق درب بزرگ ان از پشت توسط شخصی به نام مجید عالمیان باز شد .




حسین اصفهانی از خودرو پیاده شد و چند لحظه با مجید عالمیان صحبت کرد که بر گست و به من گفت پیاده شو و با مجید برو ؛ من از خودرو پیاده شدم که بلافاصله حسین اصفهانی همراه ان مرد ناشناس با خودرویی که امده بودیم از درب ان محوطه خارج شدند .




من جلو درب ورودی ساختمان ایستاده بودم که دیدم مجید عالمیان با یک حالت عصبانی و داد زدن برگشت به من گفت برو تو فلان؛ .... در اینجا از بکار بردن فحشهای رکیکی که بکار میبردند خوداری می کنم .







همین که در را باز کردم وارد ساختمان شوم چند نفری بصورت غافلگیرانه ریختند به سرم و شروع کردند از هر طرف با مشت و لگد به زدن همراه با فحشهایی که در هیچ چاله میدانی هیچ لمپنی به زبان نمی اورد اما شکنجه گران رجوی با دست باز موقع زدن بکار میبردند ؛ مشت و لگد بود که به سرو صورتم و با پوتینی که به پا داشتند به پاهایم و پهلویم می زدند که من تقریبا به یک حالت بی حس و بی جان زمین افتادم در این صحنه شکنجه گران فرقه مرا شکنجه میکردند حسن عزتی با نام مستعار نریمان ؛ پرویز موسوی سیگاری نیا با نام مستعار فاضل ؛ بهرام جنت سرایی با نام مستعار مختار و مجید عالمیان بودند که در بدو ورودم به ساه چال رجوی بدست شکنجه گران رجوی تا حد مرگ کتک ام زدند .




شکنجه گران فرقه رجوی وقتی دیدند بی حس زمین افتاده کتک زدن را متوقف کردند و شروع کردند به بازرسی جیبهای لباسم که یک بسته سیگار نصفه و یک فندک بود با یک خودکار که انها را هم برداشتند و مختار گفت باید لباسها را دربیارم و لخت شوم ؛ من در حالت نشسته که نایی برای بلند شدن نداشتم لباس ارتشی پوشیده بودم را در آوردم که مختار و نریمان از زمین بلندم کردند وگفنتد رو به دیواربه ایستم که مختار با ددکتور دستی ( وسیله بازرسی فاز یاب) از سر تا پا دوباره با ددکتور چک کرد بعد ان یکدست لباس زندان داد که ان را بپوشم بعد ان مختار مرا به سمت در کوچکی برد که درب اول به صورت نرده بود و درب اصلی فلزی پشت درب نرده ای قرار داشت ؛ مختار در را باز کرد و با زدن یک تی پا از پشت به داخل سلول کوچکی انداخت که کف ان یک موکت نازک بود و یک پتو هم داخل سلول گذاشته بودند .... ادامه دارد








































من مجید روحی فرزند ربیع علی متولد 1352 در تهران هستم. از طریق رادیو صدای مجاهد با سازمان مجاهدین خلق آشنا شدم. بعد از سربازی مدتی به کار آرایشگری مشغول بودم و سپس در سال 1374 برای یافتن کار به ترکیه رفتم. مدتی در شهرهای مرزی ایران و ترکیه به خرید و فروش کالا مشغول بودم. از طریق رادیو مجاهد یک شماره تلفن در ترکیه بدست آوردم که تماس گرفته و به سازمان وصل شدم. در سال 1376 (بعد از انتخاب شدن خاتمی) مدتی در استامبول به کار خیاطی و آرایشگری مشغول بودم. در همان هنگام با سازمان در ارتباط قرار گرفته بودم که از من خواسته شد به عراق و به ارتش آزادیبخش بروم. به من گفته شد که میتوانم نصف روز در ارتش کارهای خدماتی انجام داده و نصف روز هم برای خودم کار آزاد داشته باشم و حاصل درآمدم را برای خانواده ام بفرستم. من این پیشنهاد را قبول کردم و به عراق رفتم. اول مرا به اردن بردند و از آنجا به بغداد رفتیم و بعد وارد اشرف شدیم. دراردن پاسپورت مرا گرفتند و دیگر به من پس ندادند. در آنجا معلوم شد من باید تمام وقت در پادگان نظامی به نام قرارگاه اشرف کار کنم و از مزد و کار آزاد هم خبری نیست. من شدیدا اعتراض کردم که بلافاصله تحت بازجویی قرار گرفتم و مرا تهدید کردند که اگر بخواهم برگردم تحویل پلیس عراق خواهم شد که آنها هم مرا به جرم ورود غیر قانونی و جاسوسی برای ایران محاکمه و زندانی خواهند کرد. آنها مدعی بودند که من اطلاعات گرفته ام و لذا نمیتوانم برگردم و من میگفتم اولا من اطلاعاتی نگرفته ام و ثانیا من نخواستم که شما به من اطلاعات بدهید و قرار بود برای کار و کسب درآمد و فرستادن پول برای خانواده ام به اینجا بیایم. من همچنان مصر بودم که میخواهم برگردم که مرا به زندان بردند و کتک زدند.










در زندانی که من بودم یک نفر به نام کوروش بود که دست و پایش را بسته بودند و مدام به او سرکشی میکردند و چند نفری او را کتک میزدند و نهایتا یک روز دست و پیاش را گرفتند و بردند و دیگر خبری از او نداشتم.










در بازجویی ها مدام میگفتند که زندگی نامه ات را بنویس و من در عوض وصیت نامه مینوشتم که عصبانی میشدند و کتک میزدند. بالاخره گفتم می مانم و به پذیرش برده شدم و وارد آموزش های نظامی و بحث های انقلاب ایدئولوژیک و طلاق شدم. بعد گفتند که حالا که انقلاب کرده ای زندگی نامه ات را بنویس و من از ترس زندان و کتک و بازجویی هر کاری میگفتند انجام میدادم.










در سال 1378 در قرارگاه سازمان در شهر العماره عراق فردی به نام فرمان خودش را در سالن غذاخوری آتش زد و فوت نمود. او را سازمان از اردوگاه پناهندگان در شهر رمادی عراق آورده بود. او وقتی فهمید که سازمان خواهرش را از رمادی خریده و به اشرف آورده است خودش را به آتش کشید. اهل سر پل ذهاب بود و خانواده اش هنوز در عراق زندگی میکنند.










من همیشه ابراز عدم رضایت میکردم و مدام بهانه میگرفتم و میگفتم که میخواهم بروم که هر بار نشست میگذاشتند و آنقدر توی گوشم داد میکشیدند که پشیمان میشدم. در نشست ها اتهامات اخلاقی و دزدی و جاسوسی میزدند که جا بزنم و حرفم را پس بگیرم. یک تعداد از سربازی فرار کرده بودند و به دام سازمان افتاده بودند و وضعیت مشابه من داشتند. ما را مدام دادگاهی میکردند و یا به زندان می بردند.










مهوش سپهری (نسرین) مرا صدا کرد و حکم اعدام به من ابلاغ نمود. او گفت که حکم مرا رهبر مقاومت (یعنی مسعود رجوی) امضا کرده که من هم وصیت نامه ام را نوشتم و دادم. بعد یکروز چشم بند زدند و به محلی بردند که نسرین و احمد حنیف نژاد آنجا بودند. ظاهرا احمد حنیف ضامن من شده بود که اعدام نشوم ولی من حاضر به اعتراف آنچه که میخواستند نشدم. بعد مرا بردند و مجددا شکنجه کردند و با چوب آنقدر روی دستم زدند که انگشتانم شکست و زیر کتک فکم از جا درآمد و یک دندانم هم شکست که در زندان چرک کرد. بالاخره خودشان کوتاه آمدند و مرا مجددا به ارتش فرستادند. هر کاری کردند کاغذهایی که میخواستند را امضا نکردم. حتی دستم را توی آبجوش کردند که بعد مجبور شدند هر روز پانسمان کنند. علنا میگفتند که طوری شکنجه میکنیم که جایش نماند










مدتی در قرارگاه باقرزاده زندانی بودم که همزمان با جشن های سازمان به مناسب واقعه تروریستی 11 سپتامبر بود. صدای جشن و پایکوبی آنها را میشنیدم که به همین مناسبت برایم شیرینی هم آوردند و موضوع را با آب و تاب و با خوشحالی زیاد تعریف میکردند.










مرا تهدید کردند که اگر حرفی به کسی بزنم مرا خواهند کشت. هرگز گذرنامه ام را پس ندادند و میگفتند حق خارج شدن از اینجا را نداری. حسن نظام الملکی، مهری حاجی نژاد، محمد سادات دربندی (عادل) بازجوهای اصلی از من بودند. قربانعلی ترابی در اتاق بازجویی زیر شکنجه کشته شد و گفتند که خودکشی کرد. یک زنی در اتاق مجاور زیر کتک های وحشیانه بود که صدایش می آمد. فریاد میزدند که بگو کار چه کسی بوده که او جوابی نمیداد.










وقتی مریم رجوی را در پاریس دستگیر کرده بودند فهیمه اروانی نشست گذاشته بود و فحش های رکیک میداد و میگفت که از شما یک خودسوزی در نیامد. وقتی خبر دستگیری مریم را دادند خیلی ها خوشحال بودند.










از افراد میخواستند که برای فیلم برداری و جلوی دوربین خودشان را معترض و خشمگین نشان بدهند و با هر کس که این کار را نمیکرد برخورد میکردند. می پرسیدم که نیرویی که حاضر نیست برای فیلم برداری فریاد بزند و شعار بدهد آیا سلاح به دست گرفته و خواهد جنگید؟










مشکل در قرارگاه اشرف این بود که فرد می بایست با پذیرش خطر و فرار از قرارگاه تازه خود را به مقر آمریکایی ها برساند که آنهم راهی به بیرون نداشت و شرایط زندگی اش به مراتب سخت تر بود. بسیاری از افراد چنین تصوری ندارند که اگر به ایران بیایند شکنجه و اعدام خواهند شد ولی احساس میکنند که دیگر جایی در ایران و نزد خانواده و هم وطنان خود ندارند. احساس میکنند که عمرشان تماما تلف شده و خانواده شان متلاش گردیده و به ننگ همکاری با دشمن متجاوز به خاک وطن آلوده شده اند. روحیه ها جدا خراب است و کسی آینده ای برای خود متصور نمی بیند. فرد در قرارگاه اشرف برای رسیدن به دنیای آزاد باید از هفت خوان ذهنی و عینی عبور کند.










من در مصاحبه با آمریکایی ها وقتی از سازمان جدا شده بودم گفتم که چگونه شکنجه شده ام. به آنها گفتم که 80% افراد اشرف اگر مطمئن باشند که راهی به دنیای آزاد وجود دارد جدا خواهند شد.










خبر خودسوزی یاسر اکبری نسب را سازمان بیرون نداد. ما در TIPF از جریان واقعه مطلع شدیم و آنرا اطلاعیه کردیم و به بیرون دادیم. خبر را به طریقی از درون قرارگاه گرفته بودیم. سه ماه از تاریخ این موضوع گذشته بود که سازمان بعد از اطلاعیه ما مجبور شد آنرا علنی کند.










کلا از سال 1376 تا سال 1383 در قرارگاه اشرف بودم. نزدیک به 4 سال هم در مقر آمریکایی ها موسوم به TIPF در مجاورت اشرف بودم. قصد دارم به خارج از کشور بروم تا به بقیه افراد برای خروج کمک کنم. مژگان پارسایی به من میگفت که اگر بروی و افشاگری کنی مطمئن باش که ترا خواهیم کشت ولی من باکی ندارم. سازمان یک سیکل بسته به شکل زندان درست کرده و تازه اسم آنرا هم آزادی گذاشته است. همیشه مخالف کارهای سازمان بودم ولی هرگز جایی برای ابراز مخالفت وجود نداشت. کلا 26 ماه و 15 روز در مقاطع مختلف در زندانهای سازمان بودم. مرا با چشم بند و دست بند منتقل میکردند. اغلب در انفرادی بودم. به من بی خوابی میدادند و گاه تا سه شبانه روز اصلا نمیگذاشتند بخوابم. مرا روی صندلی با دست بند و پا بند می بستند و بدون حرکت نگاه میداشتند و تا میخواست خوابم ببرد رویم آب سرد میریختند. با چوب میزدند و در همان حال بازجویی میکردند و میخواستند بزور اعتراف بگیرند. در زمستان با چشم بند مرا لب حوض آب بردند و اصلا نمیدانستم کجا هستم و یک مرتبه مرا به داخل آب سرد هول دادند که نزدیک بود سکته کنم. بعد به همان شکل خیس مرا در هوای سرد نگاه داشتند تا سرما خوردم. فرزاد غفاری، قادر دیانت، ابوالحسن مجتهد زاده (نبی)، مسلم، محمود حیدری، افشین اطلاعات، حمید آراسته، ناصر هاشمی و تعدادی دیگر (اسامی و مشخصات کامل به مراجع قضایی عراق داده شده است) به کار کتک زدن و بازجویی مشغول بودند. حدود 25 نفر در یک اتقاق کوچک زندانی بودیم. یک مدل شکنجه به این صورت بود که به دیوار می بستند و باچوب میزدند. یک بار گفتم دندانم درد میکند که مجید عالمیان، عادل، نریمان و سیروس به جانم افتادند و حسابی کتک زدند. مرا با دستبند و چشم بند به دندانپزشکی بردند و دو دندانم را کشیدند که بعد چرک کرد. با کپسول آتشنشانی در فضای بند اسپری میزدند که نفس را میگرفت. یک سطل روی سرم می گذاشتند و روی آن ضربه میزدند که صدای آن در سرم می پیچید و فوق العاده دردناک بود. علنا میگفتند که ما تجارب ایتالیایی ها را در شکنجه گرفته ایم و هیچکس نمیتواند مقاومت کند و کوتاه نیاید. میگفتند که بنویسم که جاسوس بوده ام وگرنه مرا به عنوان جاسوس تحویل عراقی ها میدهند و آنها هم مرا اعدام خواهند کرد. با لگد به شکمم زده بودند که شکمم پاره شده بود و مدام چرک بیرون میزد و با دست چرک ها را خالی میکردم. خود نسرین و احمد حنیف و حسن نظام و عادل بازجویی میکردند. فروغ علی احمدی و حمید آراسته هم جزو بازجوها بودند.









چند بار مرا به دادگاه بردند. اولین بار در سال 1376 بود که احمد حنیف نژاد به اصطلاح رئیس دادگاه بود. یک شکل ترازو روی یک تکه حلبی بریده بودند و بالای سرش زده بودند و یک پرونده قطور هم روی میز گذاشته بودند و اتهامات مرا خواندند که از جمله جاسوسی برای رژیم بود و گفتند که حکمم اعدام است و از من خواستند که پای حکم را امضا کنم و اعتراف نمایم. گفتند اگر راستش را بگویم اعدام نخواهم شد. من قبول نکردم و چیزی را امضا ننمودم.










بار دوم در سال 1379 نسرین رئیس دادگاه بود. عباس داوری، مهدی ابریشم چی، مهدی برائی (احمد واقف)، حسن نظام، مهری حاجی نژاد، مژگان پارسایی، معصومه ملک محمدی، زهره قائمی، ژیلا دیهیم، و تعدادی دیگر هم بودند و علنا به من گفتند که بزور شکنجه اعتراف خواهند گرفت. مهدی ابریشم چی مرا با چشم بند برد و گفت که حکم اعدام تو آمده است و پرسید که امضا میکنم یا خیر. من قبول نکردم. مرا بالای یک قبر نیمه کنده برد و گفت خودت گور خودت را بکن تا همینجا دفن شوی. بعد دوباره مرا به سلول برگرداند. میگفت که باید از من مدرکی بگیرد که اگر بعدا من مدعی شدم و خواستم افشاگری کنم رو کند و بگوید که خودش اعتراف کرده که جاسوس بوده است.










نهایتا محمد اقبال به من گفت که دو سال در خروجی می مانم و بعد به زندان ابوغریب تحویل داده خواهم شد و حداقل 8 سال هم باید آنجا بمانم. یک بار یک زن را دیدم که با چشم بند و دست بند می بردند و فحش های رکیک به او میدادند. نریمان روی صورت آن زن وقتی افتاده بود ادرار کرد. مجید عالمیان هم بود. جرم او این بود که میخواست جدا شود و برود.










فیلمی را نشان میدادند که در حلق یک نفر بنزین می ریختند و او را رها میکردند تا بدود و فرار کند. بعد با گلوله به شکمش میزدند و فرد منفجر میشد. بعدا معلوم شد که این فیلم را حسن المجید در دستگاه امنیت صدام حسین برای او ساخته بود. صدام حسین از تماشای قتل فجیع مخالفین خود لذت می برد و این فیلم ها را به مجاهدین خلق هم هدیه کرده بود. بعد از نشان دادن این گونه فیلم ها از ما می پرسیدند که حالا به چه شکل میخواهیم اعدام شویم. عادل و مهدی ابریشم چی فیلم ها را نشان میدادند.










سازمان اسرای ایرانی را در زندان های عراقی شکنجه میکرد و برای عراقی ها اطلاعات میگرفت. جابر تائی، حمید سیستانی، عالی آفریننده (رضا بوران)، موسی اسکندری، میلاد و جلال سر به نیست شدند. علنا میگفتند که مسعود رجوی علی و مریم رجوی فاطمه هستند و هرکس قبول نداشت برخورد میشد. اسدالله مثنی و تعدادی که به گروه حذف معروف بودند از همه بدتر شکنجه میکردند.










به مدت 7 سال تمام هیچ ارتباطی با خانواده ام نداشتم و هیچ خبری هم از آنها نداشتم. اولین بار از TIPF توانستم با خانواده ام تماس بگیرم. بعد از رفتن من خانواده ام یکسال و نیم به دنبال من گشتند و نهایتا به این نتیجه رسیده بودند که مرده ام. بعد از تماس من باور نمیکردند که زنده هستم و بعد ار ارسال چند عکس قبول کردند.

























اولین دیدار با رجوی

البته به این همه چک امنیتی با دستگاه قناعت نکردند و برای اطمینان بیشتر و محکم کاری اقدام به بازرسی بدنی افراد جدیدالورود نیز کردند . وارد سالن نشست شدیم ، همه آنجا بودند ، حدود چهار هزار نفر و گویا فقط منتظر بودند که ما برسیم ، دقایقی بعد مسعود و مریم رجوی همراه محافظان شان وارد شدند .

پرویز درخشان1387 - 1380

دو ساعت بعد همراه با اسکورت های محافظ به سمت قرارگاه باقرزاده که از پادگان های اهدایی صدام حسین به سازمان مجاهدین بود ، به راه افتادیم . این پادگان را بعد از آن که یک تیم عملیاتی از نیروهای 9 بدر ، که برای عملیات داخل عراق شده بودند و بعد از درگیری با نیروهای امنیتی عراق یکی از آنها مجروح و دستگیر شده بود و در زیر شکنجه اطلاعاتی دال بر برنامه ریزی برای ترور مسعود رجوی را داده بود ، برای امنیت بیشتر جان مسعود رجوی به سازمان داده شده بود تا نشست های چند هزار نفره خود را در آنجا برگزار کند و از ترددهای خطرناک مسعود رجوی و محافظانش به سمت قرارگاه اشرف که در شمال شرق بغداد و در نزدیکی مرز ایران قرار داشت ، جلوگیری به عمل آید .

قرارگاه باقرزاده در غرب بغداد بود و کیلومترها از خاک ایران که مقر نیروهای 9 بدر در آن قرار داشت فاصله داشت . قرارگاه باقرزاده حفاظت سنگینی داشت و پیرامون آن منطقه نظامی محسوب می شد . هنگام تردد مسعود رجوی به این قرارگاه ، بخش حفاظت ، تمامی نقاط قرارگاه را در مسیر حرکت وی تحت کنترل می گرفت و مسیر خروجی را نیز گشت های حفاظت کنترل می کردند .

فرماندهی حفاظت نیروهای عراقی نیز در این هنگام به جاده ی اصلی (بغداد - اردن) رفته و جلوی حرکت خودروهای شهروندان عراقی را برای چند لحظه می گرفت تا خودروی ضد گلوله رجوی از آن منطقه عبور کند. حفاظت این قرارگاه شامل دو بخش بود : بخش اول حفاظت نزدیک یا " چسب رهبری " نام داشت که مسئولیت آن بر عهده " وحید " (علیرضا باباخانی) بود . علیرضا صدر حاج سید جوادی نیز از نزدیک ترین نیروهای حفاظت چسب رهبری و راننده ی ویژه ی او در تمامی مأموریت ها به حساب می آمد .

رانندگان مسعود رجوی به خوبی در کارشان مهارت داشته و آموزش حرفه ای رانندگی را در فرانسه به اتمام رسانده بودند . این بخش از حفاظت که تعدادشان انگشت شمار بود ، مستقیم به خود وحید وصل بوده و آموزش های مختلفی که شامل حرکات رزمی و تیراندازی نزدیک بود ، را از سر گذارنده بودند . البته برخی از تمرین ها و ورزش های آنان مشترک با بخش دوم حفاظت بود . بخش حفاظت نزدیک ، در تمامی مأموریت ها و نشست ها به همراه رجوی بوده و هر کدام مسئولیتی بر عهده داشتند . بخش دوم : حفاظت مقر رهبری محسوب می شد که شامل چهار تیم پنج نفره می شد که تماماً به لحاظ تشکیلاتی به یک فرمانده وصل بوده و توسط او کنترل می شدند .

چند ساعتی گذشت و به درب قرارگاه باقرزاده رسیدیم ، پیاده شدیم و اتوبوس را برای چک امنیتی به سمت دیگری بردند و شروع به بازرسی زیر آن به وسیله ی آینه و دستگاه های ویژه کردند و ما را هم بعد از عبور از یک دروازه و چک امنیتی که معمولاً در فرودگاه ها نصب می کنند ، اجازه ورود دادند ؛ البته قبل از ورود فانوسقه (کمربند نظامی) و پوتین هایمان و ساعت و هر چیز دیگری را که داشتیم نیز در آوردیم و آنها را از زیر دستگاه رد کردند .

البته به این همه چک امنیتی با دستگاه قناعت نکردند و برای اطمینان بیشتر و محکم کاری اقدام به بازرسی بدنی افراد جدیدالورود نیز کردند . وارد سالن نشست شدیم ، همه آنجا بودند ، حدود چهار هزار نفر و گویا فقط منتظر بودند که ما برسیم ، دقایقی بعد مسعود و مریم رجوی همراه محافظان شان وارد شدند .

افراد به پا خاسته بودند و با کف زدن های ممتد و سوت کشیدن و دادن شعارهایی ، ابراز احساسات می کردند که بعداً معلوم شد همه این کارها از روی تظاهر و اجبار می باشد . نشست با صحبت های مسعود رجوی و اعلام خبر حمله 11 پستامبر شروع شد و تصاویر حمله ی هواپیماها بر روی پرده های بزرگ وایت اسکرین ، که شبیه پرده های سینما بودند و در طرفین جایگاه رجوی قرار داشتند ، به نمایش در آمد ؛

و افراد نیز با زدن کف و سوت ، این حرکت های تروریستی القاعده را تأیید می کردند و با اعلام این گفته ی رجوی که " این اسلام ارتجاعی بود که این بلا را سر امپریالیسم آمریکا آورد ، وای به روزی که اسلام انقلابی (اسلام مجاهدین) به قدرت برسد " ، در حالی که میلیون ها نفر در آمریکا به عزا و ماتم نشسته بودند ، مراسم جشن و شادی شروع شد .

اعضای مجاهدین شروع به جشن گرفتن و رقص و پایکوبی کردند و شیرینی پخش می نمودند . مراسم جشن و سرور ساعت ها ادامه داشت و من در این مسئله متعجب مانده بودم که کشتن چند هزار انسان که نقشی در سیاست های دولت شان ندارند ، چه لذت و سودی برای اینها دارد که اینگونه به جشن و شادمانی مشغولند . دوربین ها هم مستمر مشغول ضبط این لحظات تاریخی از ضدیت ایدئولوژیک سازمان مجاهدین با امپریالیسم آمریکا بودند .

سی دی فیلم های این مراسم بعدها توسط یکی از نفرات قدیمی سازمان که اقدام به فرار کرده بود و خودش را به کردستان عراق رساند ، به دست نیروهای آمریکایی افتاد . اما از آنجا که گذشت زمان خیلی از واقعیت ها را نمایان می کند ، در رابطه با سازمان مجاهدین خلق هم اینگونه شد و دو سال بعد وقتی که ارتش آمریکات قدرتمندانه وارد عراق شد ، سازمان مجاهدین خلق ضد امپریالیسم تا سر زانو در جلوی امپریالیسم آمریکا سر تعظیم فرود آورد و اظهار چاکری نمود و به نوکری برای ارباب جدید مشغول شد .

جشن و پایکوبی در قرارگاه باقرزاده تا پاسی از شب ادامه داشت و با پایان اعلام مراسم ، نفرات سوار اتوبوس های خود گردیدند تا مجدداً به قرارگاه هایشان منتقل شوند . نزدیک های صبح بود که اتوبوس ها وارد قرارگاه اشرف شدند و برای استراحت و خوابیدن به سمت آسایشگاه ها که ضد بمب بودند روان شدیم تا بر روی تخت های نظامی مان چند ساعتی را با آرامش سیر کنیم ، اما غافل از این بودیم که حملات 11 سپتامبر به آمریکا بعدها چنان سرنوشت و زندگی ما را عوض خواهد کرد که کمتر کسی باور نماید .

در روزهای پایانی تابستان بودیم که حدود ساعت 12 شب آژیر قرارگاه اشرف به صدا در آمد . سراسیمه به پا خاستیم و لباس های نظامی مان را در کوتاه ترین زمان به تن کردیم و کلاه خود بر سر ، به طرف سنگرهای زیر زمینی روانه شدیم .

آژیر قرمزی که به صدا در آمده بود ، هشدار دهنده ی آن بود که موشک یا هواپیمایی ناشناس وارد حریم هوایی عراق گردیده است و تهدید حمله وجود دارد . چون حدود پنج ماه قبل و در تاریخ 29 فروردین 80 ، تعداد 77 موشک سنگین اسکاد B به تلافی حملات تروریستی مجاهدین در داخل ایران به سمت قرارگاه های مجاهدین در خاک عراق از سوی نیروهای نظامی ایران شلیک شده بود و تعدادی را زخمی یا کشته بود .

رادارها و ضد هوایی های اطراف قرارگاه اشرف که مسئولیت حفاظت از حریم هوایی اشرف را به عهده داشتند به سیستم رادار و پدافند ضد هوایی عراق متصل بودند و هر گاه هواپیمایی وارد حریم هوایی عراق می شد ، آنها نیز سیستماتیک آژیر می کشیدند و در حالت آماده باش قرار می گرفتند . این هواپیماها بیشتر آمریکایی یا انگلیسی بودند و ربطی به مجاهدین نداشتند . ولی به هر حال می بایست همیشه ما هوشیار می بودیم ، چون ما نیز بخشی از لژیون خارجی صدام حسین را تشکیل می دادیم .

اوایل مهر ماه که قدری هوا بهتر شده بود و گرما شکسته بود ، تمرینات بدنسازی آغاز گردید . از ساعت 30/6 صبح تا 8 با تمام تجهیزات نامی مشغول ورزش و دویدن بودیم و وقتی از محدوده ی پذیرش خارج می شدیم ، نظامیان عراقی را می دیدیم که با تعجب ما را نگاه می کردند .

تعجب شان از این بود که چگونه عده ای بدون دریافت حقوق و مزایا و بدون زن و زندگی و به صورت کاملاً حرفه ای اینگونه در دل بیابان های برهوت عراق به آموزش نظامی و یادگیری سلاح مشغول هستند . نظامیان عراقی درون اشرف بیشتر برای کارهای تعمیراتی تانک ها و نفربرهای زرهی و یا توپخانه های سنگین به اشرف می آمدند ، که این ورود خود مستلزم قوانین خاصی بود و هر کسی نمی توانست به راحتی از گاردهای امنیتی محافظ بگذرد و وارد قرارگاه شود .

· کنسرت های مرضیه :

هفته های اول مهر ماه بود که صبح بعد از صبحانه در دستور کار روزانه خبر دادند که امروز خانم " مرضیه " خواننده ی قدیمی ایرانی برای ملاقات با بچه های جدیدالورود پذیرش به این مرکز می آید و از ما خواسته شد تا ساعت ده صبح که قرار بود خانم " مرضیه " بیاید ، سالن را به شکل زیبایی تزئین کنیم و صندلی ها را مرتب بچینیم .

من چون به کار گل و گیاه و تزئینات علاقه داشتم ، همراه " حسن صحافی " به باغچه های زیبای پذیرش که پر از گل بود ، رتفیم و مقدار زیادی گل و گیاهان تزئینی چیدیم و با خود به سالن آوردیم و مشغول تزئین سن سالن شدیم ، ساعت نه و نیم بود که همه ی کارها تمام شده بود و همه رفتند و لباس سبز تشریفات پوشیدند تا برای استقبال از خانم " مرضیه " آماده شوند .

چند دقیقه از ساعت ده گذشته بود که چند خودرو وارد محدوده ی پذیرش شدند و خانم " مرضیه " به همراه " نیکو خائفی " و چند نفر دیگر ، از ماشین ها پیاده شدند و در میان استقبال نفرات وارد سالن گردیدند و ملاقات دو ساعته با خانم " مرضیه " شروع گردید . اول بچه ها پشت میکروفون رفتند و ضمن خوشامدگویی ، از حال و هوای ایران برایش گفتند و در آخر کار هم او چند جمله ای با بچه ها صحبت کرد و به همراه همراهانش رفت .

در سال 1372 بانو " مرضیه " ، خواننده ای که سال ها سکوت اختیار کرده بود به خارج کشور آمد . او به دعوت دسوتش " مریم متین دفتری " به فرانسه آمده بود . مریم متین دفتری و همسرش آقای " هدایت الله متین دفتری " ، آن موقع عضو شورای ملی مقاومت بودند . این شورا یک نهاد دست ساز مجاهدین بود برای بزک کردن چهره ی مجاهدین با سوء استفاده از چهره های نسبتاً شناخه شده .

آقای هدایت الله متین دفتری و خانمش بعدها به خاطر عملیات های تروریستی مجاهدین که از نظر آنها عملیات کور انتقام جویانه بود ، با مجاهدین اختلاف پیدا کرده و از شوای کذایی جدا شدند . اما آن موقع این دو " مرضیه " را تشویق کردند که به شورای ملی مقاومت بپیوندد . مجاهدین در پاریس نیز ضیافت بزرگی ترتیب داددند ، ضیافتی که هیچ شباهتی با مناسبات درون مجاهدین ، حتی بین اعضای آن در خارج کشور نداشت ؛ یک مهمانی که صرفاً برای فریب و گول زدن خانم " مرضیه " ترتیب داده شده بود .

مرضیه می خواست به ایران برگردد و هنوز تردید داشت ، او از طرف سازمان مأمور شد که در ایران با خانم " پری زنگنه " تماس بگیرد و از او نیز بخواهد که به شورای ملی مقاومت بپیوندد . مرضیه فراسنه را با یک کادو برای خانم زنگنه و یک دنیا وعده های رؤیایی برای خودش به مقصد ایران ترک کرد و کمتر از هشت ماه بعد دوباره در پاریس بود تا آقای متین دفتری برای پناهنده شدنش کمکش کند .

خانم " پری زنگنه " پاسخ دندان شکنی به او داده بود که برای مجاهدین حتی حرف زدن درباره اش هم بسیار سخت است . مجاهدین با مرضیه از تنها عشق و علاقه اش سخن می گفتند : " از یک سالن پر از بیننده برای کنسرت ، از یک ارکستر دویست نفره و از کنسرت های تور اروپا و آمریکا " و این تمام علاقه ی خانم مرضیه بود و حتی حاضر بود درآمد تمام اجراهایش را به سازمان ببخشد و بارها این را گفته بود .

او یک بار بعد از هشت اجرای مختلف ، در نشستی گفت که این قدر برنامه می گذارم که سازمان بتواند با آن ناو هواپیمابر بخرد ! این ناو هواپیمابر چیزی بود که آن روزها مسعود رجوی در نشست ها زیاد به کرا برده بود و می گفت : " باید به جایی برسیم که ناو هواپیمابر داشته باشیم ." غافل از این که کلت شخصی او را هم بعدها خواهند گرفت .

بعد از این نشست ، خانم " آزاده رضایی " که دستی در کار اجراهای " مرضیه " داشت ، با طنز تلخی گفت : " امیدوارم فردا مرضیه طلبکار سازمان شود ، فکر می کند کنسرت هایش خیلی درآمد دارد که ناو هواپیمابر هم بخریم ! نمی داند که ما برای کنسرت هایش کلی پول بابت سالن و ارکستر و نور و هزار تا زهرمار دیگر هم می دهیم و به مردم هم که مجانی می آیند ، ناهار هم می دهیم ! "

مرضیه البته خواننده ی مشهوری بود و خیلی ها حاضر بودند پول گزافی بابت کنسرت هایش بدهند ، اما سیاست مجاهدین این بود که او را از ایرانیان خارج کشور جدا کرده و نگذارند مستقیم با مردم عادی تماس داشته باشد ؛ چرا که ممکن بود حقایقی را درباره ی مجاهدین بشنود ، برای همین عموماً شرکت کنند گان در کنسرت ها را هواداران دعوت شده تشکیل می دادند که سازمان مجبور بود هم هزینه سفر و هم هتل و خورد و خوراک آنها را بپردازد و فقط تعداد کمی از مردم عادی می توانستند شرکت کنند که آنها هم توسط حفاظت ، کنترل و بسیار دور از محل اجرا ، جا داده می شدند .

به هر حال مرضیه در سال 1376 به قرارگاه اشرف آمد و خانه ای در اشرف برای اقامت او ساخته شد و خانم " نیکو خائفی " از مسئولان مجاهدین ، مسئولیت داشت که دائم مراقب مرضیه باشد . " بهزاد علیشاهی " که در تلویزیون مجاهدین (سیمای آزادی) نقش فعالی داشت ، نقل می کند " روزی به منزل خانم مرضیه رفتم و مدت کوتاهی با او تنها بودم . مرضیه با لحن جدی از من پرسید : پرویز آقارخ کجاست ؟ شنیده ام از سازمان فرار کرده ؟ او هنرمند بود و هنرمند هر چه باشد آدم بدی نمی تواند باشد ، داستان چیست ؟ کسان دیگری هم فرار می کنند ! از چه چیز فرار می کنند ؟ "

علیشاهی در ادامه به او می گوید : " همه چیز آن طور نیست که شما می بینید ." و در این هنگام مرضیه حرفش را قطع می کند و می گوید : " من هم در اجبار هستم ، صدای من برای سرود و ترانه های حماسی نیست ، اما اصرار دارند که تند و محکم و خشن بخوانم ، هیچ کدام از کارهای جدیدم به دلم ننشسته ، اما می گویند بچه ها و مردم خیلی دوست دارند ؟ " مرضیه در ادامه می گوید : " من این کارهایی که می گویند و می کنند را قبول ندارم ."

هیچ وقت اخبار درست در اختیار او نمی گذاشتند ، به قول همان نیکو خانم ، خوشبختانه خانم مرضیه زیاد هم اهل خبر نبود ، می گفت همین که نامه های هوادارانش را برایش می خوانیم و می گوییم که استقبال کرده اند ، برایش دنیایی است . نه ایمیل و سایتی داشت و نه گذاشتند که بفهمد می شود داشته باشد ! نه تلفن و موبایلی داشت و نه گذاشتند که بفهمد می شود داشته باشد ! نه مصاحبه ای با رسانه های آزاد داشت و نه گذاشتند که بفهمد می تواند مصاحبه کند !

پسرش را که مخالف مجاهدین بود ، اجازه ندادند با او تماس بگیرد و وقتی در یک کنسرت داد کشید تا مادرش را متوجه حضورش کند ، او را به زور و با ضرب و کتک زدن بیرون بردند و مرضیه را که آغوش گشوده بود ، چنان تحت تبلیغ قرار دادند که گویا پسرش از رژیم ایران پول گرفته که کنسرت او را به هم بزند و بعد برای او یک فامیل هم درست کردند و به قول خودشان نوه اش را هم زیر پر و بال گرفتند ؛

و بعد که دیگر مرضیه توان اجرا نداشت ، زندانی خانه ی شماره ی 34 بود و بی اعتنایی و خلوتی اطرافش ، تا جایی پیش رفت که نه تنها از اخبار دروغین انعکاس کارهایش و نامه های هوادارانش دیگر خبری نبود ، بلکه حتی پیام هایی هم از قول او می نوشتند و منتشر می کردند که روحش هم خبر نداشت و بالاخره با بیماری دیر سال سرطان در پاییز سال 1389 جان به جان آفرین تسلیم کرد .

· زیارت کربلا و نجف :

روزها از پی هم می آمد و می رفت و شرایط عراق به دلیل خنکی در مهر ماه قابل تحمل تر شده بود . اواسط مهر حدود ساعت 5 بعدازظهر بود که صدایمان زدند و گفتند : " بروید لباس های نظامی سبزتان را بپوشید که می خواهیم برای زیارت به کربلا برویم ." دو ساعتی طول کشید تا آماده شدیم و اتوبوس ها برای حمل 300 نفر آمدند .

ساعت 7 عصر بود که اتوبوس ها به سمت کربلا راه افتادند . " مهرداد رضازاده " را که فرمانده ی ما بود در جلوی اتوبوس ها دیدم که لباس شخصی بر تن کرده و کلتی به کمر بسته است . او و 29 نفر دیگر که آموزش های اسکورت را دیده بودند و همگی لباس شخصی بر تن داشتند و سر تا پا مسلح بودند ، مسئولیت حفاظت از نفرات را تا کربلا و نجف بر عهده داشتند . اتوبوس ها با هوشیاری کامل از قرارگاه اشرف خارج شدند و خودروهای اسکورت یا لابلای آنها یا در جلو و عقب آنها در حال تردد بودند و مستمر جای خود را عوض می کردند .

به ما گفته شده بود که پرده ها را بکشیم تا از بیرون دیده و شناسایی نشویم ، چون مجاهدین در عراق دشمنان قسم خورده ی زیادی داشتند که برای به هلاکت رساندن ما لحظه شماری می کردند ، مدتی قبل در مسیر یکی از اتوبوس های مجاهدین که در حال انتقال بعضی از نفرات به بیمارستانی در بغداد بود ، بمب کنار جاده ای کار گذاشته بودند که منجر به کشته و زخمی شدن تعدادی گردیده بود .

اتوبوس ها در اتوبان کرکوک - بغداد با سرعت تمام در حال طی مسیر بودند و ما هم که مدت ها بود جامعه ی بیرون را ندیده بودیم ، یواشکی و به دور از دید فرماندهان ، از لای پرده ها بیرون را تماشا می کردیم و لحظات حسرت به دلی داشتیم ، یاد روزهایی که آزاد بودم ، افتادم و افسوس خوردیم که چطور خودم را گرفتار نمودم .

ساعت از دوازده شب گذشته بود که به کربلا رسیدیم ، تمامی خیابان های منتهی به حرم امام حسین (ع) توسط نفرات استخبارات عراق بسته شده بود و محافظت می شد . درب حرم امام حسین (ع) را هم بسته بودند تا افراد شخصی نتوانند وارد شوند . وقتی از اتوبوس ها پیاده شدیم ، عراقی ها و زائرین حرم ما را که لباس نظامی سبز رنگ به تن کرده بودیم و به زبان فارسی صحبت می کردیم ، چپ چپ و با نگاهی مرموز می نگریستند .

از پیاده روی بزرگی گذشتیم و به درب حرم رسیدیم ، افراد استخبارات ، ضربات متوالی به درب حرم می کوبیدند و به زبان عربی و با صدای بلند چیزهایی می گفتند تا خادمین حرم درب را بگشایند . پس از دو سه دقیقه بالاخره ، درب کوبیدن ها و صدا زدن ها نتیجه داد و درب چوبی و بزرگ حرم گشوده شد و فرد عرب زبانی که دشداشه بر تن کرده بود به ما خیر مقدم گفت و کناری ایستاد ، تا راه برای ورود اعضای مجاهدین خلق باز شود ، داخل حرم شدیم و مشغول زیارت . مدتی بعد با هم دعای دسته جمعی خواندیم و افراد در حرم پراکنده شدند . البته فرماندهان هوشیاری لازم را داشتند که کسی نگریزد .

یکی از دوستانم که نام مستعارش " پژمان " بود و اهل مشهد ، به من نزدیک شد و گفت سر قبر احمد شاه قاجار هم رفتی ؟ که من اظهار تعجب کردم و گفتم مگر مقبره او در اینجاست که جواب مثبت به من داد و مرا دنبال خودش کشاند و از دربی که پشت حرم امام حسین (ع) قرار داشت عبور کردیم و در کنار مقبره ی دو تن از پادشاهان ایرانی قرار گرفتیم . محمد علی شاه قاجار که با توپخانه ی مجلس مشروطه خواهان را با گلوله به توپ بسته بود و احمد شاه قاجار آخرین پادشاه سلسله ی قاجاریه که رضا شاه دستش را از سلطنت کوتاه نمود و خود بر مسند پادشاهی ایران زمین نشست .

از آنجا مجدداً بازگشتیم و وارد حرم شدیم ، نفرات داشتند کم کم آماده می شدند تا به حرم حضرت ابوالفضل العباس که کمی آن سوتر بود ، بروند . با آنها راه افتادیم و پس از طی یک مسیر کوتاه به حرم حضرت ابوالفضل وارد شدیم و پس از زیارت آنجا ، سوار بر اتوبوس ها عازم نجف گردیدیم تا از بارگاه امام اول شیعیان جهان حضرت علی بن ابیطالب (ع) که نزد ایرانیان بسیار دارای احترام است ، زیارت به عمل آوردیم .

اتوبوس ها با اسکورت های مسلح مجاهدین وارد شهر نجف گردیدند . ساعت حدود 3 شب بود و مانند کربلا ، نجف نیز در محاصره ی نیروهای استخبارات عراق بود و تردد هر جنبنده ای را زیر نظر داشتند ، وارد حرم حضرت علی (ع) شدیم و شروع به زیارت نمودیم . در این حرم بر عکس حرم امام حسین (ع) تعدادی زوار عراقی و ایرانی حضور داشتند ، ولی فاصله ی ما با آنها رعایت می شد .

بعد از زیارت به نفرات گفته شد که کم کم آماده رفتن شوند . در حیاط حرم تجمع کردیم تا اقدام به خروج کرده و سوار اتوبوس ها شویم و به قرارگاه اشرف بازگردیم . اولین نفرات ستون که حدوداً یکصد نفری می شدند از حرم خارج شدند که هم زمان دو موتور سوار که هر کردام یک فرد مسلح به کلاشینکف در پشت آن قرار داشت ، به شکل مورب اقدام به تیراندازی به سوی ما کردند ، تا آمدیم به خود بیاییم و زمین گیر شویم ، نفرات جلودار مورد اصابت گلوله قرار گرفتند و نقش بر زمین شدند .







......................

۱۳۹۱/۸/۱۱

هیچ نظری موجود نیست: