۱۳۹۱ اسفند ۶, یکشنبه

چطور عراقی ها با ما مجاهدین دشمن شدند - بخش اول


سازمان مجاهدینِ رجوی در طول اقامت خود در عراق، آنهم در عراقِ تحت حاکمیت صدام حسین، از سوی دیکتاتورِ سابق عراق دارای کارت سبز ویژه ای بود که این مجوز زندگی شهروندانِ عادی عراقی را هم تحت الشعاع قرار می داد. نوشتاری که مشاهده می فرمایید حاصل مصاحبه ی نگارنده با تنی چند از جداشدگانِ سرافراز مجاهدین است که نوع برخورد های میان شهروندان عراقی و اعضای مجاهدین خلق را به تصویر می کشد. این مطلب از آنجا اهمیت می یابد که ریشه های تنفر عمیق مردم عراق از مزدورانِ صدام (مجاهدینِ رجوی) را آشکار می سازد.

من (مصاحبه شونده - عضو اسبق مجاهدین) در زمان صدام عضو تیم حفاظت ترددات بودم که در سازمان به آن اسکورت گفته می شد. وظیفه ی ما مراقبت از نیرو هایی بود که در داخل خاک عراق جابجا می شدند. مثلا اعضای شورای رهبری ( مسئولان ارشد گروهِ رجوی) و یا پیک های بین قرارگاه ها. به همین دلیل خیلی از مواقع در برخورد ها بین اعضای مجاهدین و مردم عادی عراق حضور داشتم و صحنه های مختلفی را به چشم دیده ام.

اصولا به شیوه ی رعب آمیزی در داخل عراق تردد می کردیم به نحوی که مردم بترسند و جرات نزدیک شدن به ستون های نظامی ما را پیدا کنند. مثلا روی خود رو ها ( وانت های نظامی) تیربار نصب می کردیم و نفر مسلح پشت آن می نشست و در هر ستون یکی دو تا از این خود رو ها همراه ما بود. به علاوه ی اینکه همه ی افراد در ترددات مسلح بودند. همه کلاشینکف و بعضی کلت و کلاشینکف داشتند. ضمنا خود رو ها همه بیسیم و کد تماس و کد رمز داشتند و از این طریق با هم در ارتباط بودیم.

 1- در مسیر اشرف به بغداد بودیم. چندین ماشین نظامی و غیر نظامی و اسکورت. سر یک سه راهی فرمانده اسکورت به ما پیام داد که چند خودروی مشکوک را متوقف کنیم. ریل کار این طور بود که اجازه داشتیم موارد مشکوک ( شهروندان عراقی) را متوقف و بازجویی کنیم. در هر تردد هم مترجم همراه داشتیم و آن روز مترجم در ماشینی نشسته بود که من هم در آن بودم. جلوی ستون افتادیم و با علامت و به دستور فرمانده اسکورت بنام رضا شیر محمدی چند ماشین را متوقف کردیم. ماشین ما با تاخیر یکی دو دقیقه به سر صحنه رسید و من از دیدن آنچه رخ داده بود به شدت متاثر شدم اما کاری از دستم ساخته نبود.
اسکورت سازمان، دو یا سه خود رو را متوقف کرده بود که در واقع یکی ماشین عروس بود، دیگری همراه و سومی اتوموبیلِ حامل فیلمبردار. رضا شیر محمدی فرمانده ی ما که از فالانژ های رجوی هم محسوب می شد معتقد بود که فیلمبردار حین فیلمبرداری از ماشین عروس از ستون مجاهدین هم فیلم گرفته و ممکن است همه ی اینها صحنه سازی و به قصد شناسایی به منظور ترور ما باشد.
داماد و همراهانش را از ماشین پیاده کردیم. همگی به شدت ترسیده بودند. رضا شیر(محمدی) هم با داد و فریاد هایش کاملا صحنه را جنایی کرده بود. البته بگمانم او فریاد می زد تا ما در برخورد با مردم عادی ترحم نکنیم. داد و فریاد های او باعث شده بود که یکی دو زن مسن که همراه داماد بودند از شدت ترس گریه کنند. داماد بچه سن و جوان بود و زبانش بند آمده بود. در حالیکه ما اسلحه های خود را به طرف سرنشینان این سه ماشین گرفته بودیم، دو تن از مجاهدین با احتیاط به کار کنترل مدارک و جستجوی صندوق عقب و قسمت سرنشین های خود رو ها می پرداختند. رضا شیر محمدی هم دوربین را با نحوی کاملا زننده از دست فیلمبردار قاپید و با توهین و تحقیر فیلم را بازبینی می کرد. مرد ها را یکطرف و زنها را در طرف دیگر نگاه داشته بودیم و اسلحه به سمتشان گرفته بودیم. خودتان تصور کنید چه بلایی سر داماد بدبخت آمد که روز اول عروسیش با چه جانور هایی طرف شده که تازه خارجی هم هستند. نبود 
در فیلم هیچی پیدا نشد که مصداقِ جاسوسیِ خانواده ی داماد از مجاهدین باشد. لذا مسئول بالاترِ ما خواهر مجاهد سپیده ابراهیمی از پشت بیسیم لطف کردند و دستور دادند فقط کارت هویت داماد و فیلمبردار ضبط شود و به خودشان اجازه بدهند که بروند. البته باید عرض کنم که هویت این اشخاص تحویل سازمان های اطلاعاتی صدام (مخابرات و استخبارات) می شد تا بعنوان مظنون بررسی شوند. خدا می داند که بعدا چه بلایی سر این بدبخت ها می آمد. 

2- در منطقه ای که بنام اشرف بزرگ خوانده می شد ( زمین های حاشیه ی اشرف به عمق 4 کیلومتر از حصار پادگان ) مشغول تمرین و آموزش رانندگی با تانک بودیم. این منطقه در ضلع شمال پادگان قرار داشت و بنام حمرین خوانده می شد. در حاشیه ی این منطقه زمین های کشاورزی مردم است که زیر کشت دیمی گندم بود.
دقیقا خاطرم هست که یکی از همان روزهای جهنمی عراق بود. تا آفتاب نمی رفت جهنم گرما تمام نمی شد. ما توی تانک چهار نفر بودیم. فرمانده، توپچی، فشنگ گذار و راننده.  تانک قدیمی T55 که پسمانده و زائد ارتش بعثی صدام بود، موقع حرکت مدام دوده و گازوییل نیمه سوخته روی زمین می ریخت.
داشتیم به نوبت حرکت ستونی و خطی را تمرین می کردیم. یکی از تانکهای معلول ما به اشتباه وارد زمین های کشاورزی مردم شد و راننده ی ناشی که انصافا گوهر بی بدیل مجاهدین هم بود! تا به خودمان بجنبیم نصف گندم های کشاورز بدبخت را له و لورده کرده بود و خاک کشاورزی و گندم ها را حسابی بادوده و گازوییل آغشته و غیر قابل استفاده نموده بود. 
کشاورز بدبخت عراقی از همان حوالی به سمت ما دوید و در حالیکه توی سر خودش می زد شکایت می کرد. تانک هم متوقف شده بود ولی روشن بود و نشتی داشت. تا مترجم برسد 20 دقیقه ای هم طول کشید و در این فاصله کشاورز عصبانی خون گریه می کرد. میهمانان ناخوانده ی صدام هم در خاک و هم در زمین کشاورزی او شهروند درجه یک بوند. 
مترجم آمد و خواهر مجاهد وجیه کربلایی از سرسپردگان و وابستگان اصلی رجوی هم با جیپ رسید. شهروند عراقی زار می زد و توی سر خودش می کوبید که حاصل یک فصل تلاشش و لابد نان و قوت لایموت یکسال خانواده اش را ما بر باد داده بودیم. کشاورز جلوی تانک نشست و بلند نمی شد. تانک اگر جلو تر می رفت آسیب بیشتری می زد و دور هم اگر می زد همین آش و همین کاسه بود. وجیهه شروع کرد داد زدن سر کشاورز بدبخت و مترجم. می گفت اگر بلند نشوی دستور می دهم با تانک از رویت رد شوند. کشاورز عراقی اعتنا نمی کرد. نشسته بود و آرام آرام گریه می کرد. وجیهه دستور داد تانک را روشن کنند و محکم گاز بدهند و داد کشید می روی کنار یا بگویم رد شود؟ کشاورز دیگر نا نداشت ناله کند. وجیهه کلت کشید و مسلح کرد. ما سعی کردیم دخالت کنیم و بلندش کنیم تا کار به جای باریک نکشیده. اما وجیهه سر ما هم داد زد و ناچار شدیم عقب برویم. بعد شلیک کرد. درست کنار کشاورز عراقی و در زمین او. هدفش هم فقط ترساندن او نبود. می خواست ما را هم همانجور که سران مجاهدین می خواستند تربیت کند. یعنی بی رحم و شفقت. 
کشاورز عراقی وحشت زده بود. همه ی ما وحشت زده بودیم. چند ثانیه نگاه کرد. باورش نمی شد که یک زن خارجی به زمین و خاکش تجاوز کرده و حالا برایش کلت می کشد و مثل کابوی ها به کنارش شلیک می کند. در حالتی از خشم و نفرت و جنون به طرف وجیهه کربلایی حمله ور شد. وجیه ترسید و عقب رفت. من فقط دیدم که پرویز فرهمند که یکی از افراد با سابقه ی مجاهدین بود در جا با قنداق سنگین کلاشینکف توی صورت آن بدبخت کوبید و او نقش زمین شد. پرویز فرهمند و مشفق کنگی هر دو بجانش افتادند و او را با قنداق تفنگ و لگد می زدند و کشان کشان می بردند. دویدیم جلو و او را از زیر کتک های برادران مجاهد نجات دادیم. دستهایش را بستند و دو نگهبان مسلح بالای سرش ایستادند تا آمدند و او را بردند تا تحویل استخبارات دهند. 

هیچ نظری موجود نیست: